söndag 30 augusti 2020

خاطرات

 

Nov 8 at 2:25 PM     مناجات

 

 

اسم اين نوشته را مناجات مي كذارم ، كه نيست. دادنامه است ولي دادخواست نيست. شاكي و متهمي در كار نيست ولي مجرم، بگمانم، غير از من كس ديگري نيست. لابد حكم هم شماييد.

اول درد دلي با صاحبان فاروم 

دوم امان نامه اي ، كه هرکسي مي تواند بدهد. 

سوم استغاثه از هر منبعي كه هر كس مي سناسد و به أن يا او اعتقاد دارد. مرحوم بهار وقتي مرغ سحر را سرود ، از قول شريعتمداران گفت ، اي خدا. با ماترياليست ها كفت اي فلك. كه روي سخنش با فلك مداران ؛ اين كروه فلاسفه و فيلسوف مأبان  بود،

و آخر سر به طبيعت گرويدنگان كه خدا را قوه و انرژي موجود در كاينات مي دانند و افرينندگي را زايش طبيعت ، كه در آخرگفت اي طبيعت : شام تاريك ما. ا سحر كن

چهارم به آنكس و أنكسان كه حريف زورمندان فاروم نمي شوند و مثل مسگر شوشتري ، بخيالش  كه منهم شوشتري ام، خير من دزفولي ام و در مدرسه معنوي رويگر زاده تاريخ بزرگ شده ام، بجرم خاطي زرگر بلخي گردن مي زند و دوازده سال است مورد حمله ،قلمي ، قدمي، سايبري و هدف تير و كمان ادبي ، فلسفي و عقيدتي ايشان ام . شايد  هم گمراهي هستم كه  به هيچ صراتي مستقيم نمي شوم. گويا رسالتش در دنيا نجات من از ولظالين ها  و مغصوبين  و نابخشودگان  خلقت آفريدگاري هستم. او مرا

موجودي عاطل، باطل، بي هدف، طفيلي، انگل اجتماع و كرم خاكي ، كل انعام و بل الضل، بي مسؤليت، بيكار و بيعار، مهمل باف، نه قالي باف كه،شهردار تهران بود و اکنون رئیس مجلس آخوندان عربی ذهن و بی صفت است، بيهوده گو، اوقات ديگران بگير، كه نه كاري دارم و نه باري ، مي دانند واز اين رو شعر مي سرايم. واژه يابي مي كنم. در ريشه لغات فارسي و عربي كنجكاوي و جستجو گرم و به دنبال تعبيرات تاره و بكر ، خود. راسر گرم كرده ام و بايد براي اينكه افسرده نشوم بروم و كار مفيدي بيدا كنم. لابد اين كار را هم از پيش برايم قبا دوز  كرده است.

در اين شانزده سال  گذشته نسبتي نبوده كه بمن نداده است. از دروغ گو، مفسد، دهن بين، و بر چسبي نبوده كه بمن نزده، تهمتي نبوده كه بمن نچسبانيده باشد. تازه از لقب هاي كه گه گاهي دوستي از راه شوخي يا مزاح يا حتي جدي بدليلي ، أنهم خيلي خاص، ميگرديد پيدا ميكند و نثارم ميدهد. از پدر خوانده بكيرتا سر گردنه كير ، خِفت کن یاگير، در گوشه و در زاويه گذار ، واین اواخر خِفت كن و خافي و بزدل و ترسو و اصطلاح محرگ را به كنايه و طعنه و شورشگر و ياغي و از همه بد بد تر دزد و نارفيق، اينها را غير مستقيم بخودم يا دوستانش بعنوان در ، كه من ديوار بخوانم. جون مي داند حتي اگر يك كلمه بنويسد از نظرم مي گذرد. 

خوب حالا 

از شما مي پرسم بيايد بين من و اين دوست خوانده و عزيز ، نه ناخوانده ، حكم شويد. چه مقاله خوبي مرحوم مجتبي مينوي نوشته: بين من و اين ميهمان نا خوانده من ،كه كم كم همه زندگي مرا ربوده است حكم شويد. ايشان به طنز تولد فرزند را ميگفت كه حتي كليه توجه زنش ر كليه فكر و ذكر زنش را در بست تصرف كرده بود و از ساعت مچي او هم نگذشت . لابد در كتاب آقاي دكترجلال  متيني با این استاد  ادبيات معاصر خوانده ام و بعضی ازشما هم خوانده ايد. 

أيا ميتوانيد حكميت كنيد كه من در دوران دانسكده، ایم اشتغال وكار و بعد هم در اينجا چه هيزم تري به ایشان فروخنه ام كه عليه من جو سازي ميكند و از این انتريك و صف بندي، چه نتيجه اي حاصلش مي شود. 

فعلاً اين مناجات را كه در يادنامه شخصي نوشته ام  و حالا كه مي بينم  ديكر شورش درآمده كه صداي أشپزباشي هم بلند شده است مختصري از أن را مب نویسم شايد هم مفصل همه اش را بعدها منتشر كنم.  آقاي مير عمادي ، شماچنان  راه تنفس مرا داريد مي بنديد كه شيطان هم  چنين نمي كند، غیر از همدوره ای و هم تهمتی زندان کشیده ام اقای راجی. عزرايل وقتي مي خواهد جان كسي را بگيرد راه تنفس بيني اش را ميگيرد نه راه دهان را.  به هواي آنكه شايد توبه كند . ولي شما هم راه بيني را ميگيريد هم راه دهان را كه هيج دمي و باز دمي نه برود نه بيايد. تازه به اينهم بسنده نمي كنيد راه همه سوراخ سنبه هاي أدم را ميكيرد كه نه باز دمي برود و نه باطل الوضويي  و باطل الصلاتي و براي   آن مبطلات وضو  و نماز حتي درز هواكش نفس دزده اي هم نمي گذاري باز باشد، آخر خوش انصاف، انصافت كجا رفته. اين را از آقاي مسعود راجي نقل ميكنم كه از شما اخيرا دفاع كرده و خواستار بود كه طنز و كنايه و لطيفه هم كه بوي نا خوش أيند أزار دهنده از ان به مشام صاحب طبعان نكته سنج ممكن است برسد باطل الوضو و نمازي هم درز نكند،، من نه بگويم  و نه بنويسم.تا كجا مي خواهي به پيش بروي. كوا واديس . گفته پطر كبير حواري در رم است كه داشت از رم فرار ميكرد ونرسيده به  دروازه خروجي شهر وجدانش به فغان آمد و گفت كوا وادس؟

آخر كسي نيست، كه البته هست  أقاي راجي، كه مي داند پانصدزرينه برگم طعمه كانال شد  . و چرا؟ آنها كه مهمل نبودند . بودند؟ خير . خانواده من بگمان اينكه اوراق ضاله است و متجاوزين به منزل من دستك دنبكي نه يابند بي أنكه بدانند چه گنجينه اي بود توسط باجناق ام در يك كوني، البته هر چه دار و ندارم بود حتي سندهاي منزل و زمين و ماشين و وصيت نامه ها و خاطرات و نوشته هاي در روزنامه ها ومجلات، همه و همه در کانال آب سد كرج كه براي علي شاه عوض و وتا نزديكي هاي ساوه أبرساني گشاورزي مي كرد ريخته شد نه اينكه بيهوده ومهمل بود. چرا مرثيه اي كه در اينمود سروده و منتشر كرده ام را نميخوانيد و تهمت روي تهمت. آخر مگر نمي گويند  شب مي گذرد ولي روسياهي اش به ذغال مي ماند يا اينكه  عاقبت روسياهي  دود به ماهيتابه و ديگ مي ماند نه آنكساني كه خوراك هاي لذيذش را نوش جان كرده اند.خدا را شكر كه گهگاهي برخي از أن سرودها دوباره بيادم مي أيد و باز نويسي ميشود، كه البته لطف اوليه را ندارد. 

از اين كار چه سودي گير تان مي آيد. گيرم موفق شدي  كه ، مرا دراين فوروم ضايع كرديد كه حكماً و قطعاً نمي شويد،أيا  كسي هست در اين فوروم يا الومني يا در جايي ديگر در فضاي ايترنتي كه بگويد آقاي مير عمادي دستت درد نكند. با اين افشا

كري و رسواكني.

منم كاپيتان گلچين. أخر كمان نمي كني ما همه مان آدمهاي هزاربعدي هستيم و در اجتماع ريشه دوانيده ايم و شناخته شده ايم، اين خزعبلاتي كه بر عليه من مي بافيد و مي نوسيد جزء خراب كردن بيش از حد خودت هيچ اثري ندارد. من حتي اگر أثارم را منتشر نكنم ولي حتي به انداره كافي در كوشه و كنار پراكنده شده كه نه از ياد رفتني است نه در تاريخ گم شدنی. ولي اكر يك قطعه كه گوشه اي از خصلتهاي تو را منعكس مي كند  به آيندگان برسد شما همان مي شويد كه شبلي  شد. تو كه حلاج را ،منصور حلاج را ، ميكويم كه مي شناسي و رابطه شبلي با او هم تاريخي است . برويد در آيننه وجدانتان  كردارتان را با شبلي مقايسه كنيد . او كمتراز شما از عرفان و الاهيات بي خبر نبود ، خودش يك حلاجي بود ولي از نامش چه ماند كه زير دار حلاج حتي بر او سنگ، بقولی گلی  هم زد. حالا تو هم هي بمن سنگ بزن و ناسزا بگو ، حواله شما را به تاريخ وامي گذارم

محمد علي كلچين زاده

 

شاید بتوان گفت که این  می تواند پیشمقدمه ای باشد بر خاطرات من که اکنون برای چاپ و درج و نهج پی دی اف می شود ولی بر حب محور تاریخ و سلسه وار زمانی  نیست بلکه بر حسب مورد و یاد امدن برگ برگ بطور پراکنده به سطور در می آید.

 

 

 

 

 

فصل اول

آمنا

ندوين برنامه اقتصادي

تصميم گرفتم كه ديگر تصميم نگيرم 

 

دنباله

در دوره دانشجويي، ما بايستي ماهيانه مبلغی  كه 3000 تومان آن بابت هزينه كتابها و 2000تومان أن بابت غذا و سكونت پرداخت مي كرديم . البته علاوه بر اين مبالغ ٨٥٠٠تومان ديكر حقوق و مخارج سر شكن شده براي هر نفر هزينه هاي حقوق استادان و هزينه هاي بالاسري دانشكده را شركت نفت مي پرداخت. پس ما ساليانه براي شركت نفت ١٣٥٠٠ تومان خرج داشتيم . از آن ٢٠٠٠تومان هزینه را بایستی هر دانشجو می پرداخت. هنگام مصاحبه شفاهي مقرر کردند مقداري كه با وسع مالی خانوادگي  دانشجواست  خود او تعهد كند بپردازد بقيه مي شد كمك هزينه يا بعبارت ديگر اسكالرشيپ. بعضي از همكلاسيها كه وضع مالي خوبي داشتند چيزي بيشتر از ١٠٠٠ تومان را تقبل كرده بودند كه بعداً بنقاضاي دانشجو كمتر شد.

هيچكس بر ملا نميكرد كه چه مقدار ساليانه به امور اداري پرداخت ميكند ولي از من كلاً سالي ١٠٠ تومان ميگرفتند كه من چون ماهيانه از بابت كاردر شبانه روزی و دانشکده دريافتي داشتم أن مبلغ را برمي داشتند .البته از اولين دريافتي ام. من با احتساب پولي كه از درس خصوصي دادن مي گرفتم و بابت كار در آشپزخانه و زمين تنيس و بايگاني مرده و كارهاي ديگري كه  شرح داده ام تقريباً ماهي ٩٠٠تومان در مي أوردم كه از اين مقدار ماهيانه ٧٠٠ تومان انرا براي پدرم مي فرستادم بصورت  کمک مداوم و بقيه را مي گذاشتم توي كمد كه ً راجع به آن در خاطرات گفتگو خواهم کرد. از شش هفت سال در دانشكده  وقتي فارغ التحصيل شدم ١٧٠٠ تومان هنوز در بانك داشتم كه گرفتم دادم آقاي زرافشان بابت پول كتابهاي كه خريده بودم و بدهي ام به دانشكده و ريز نمرات و دانشنامه  چهارساله وگواهينامه دوره مقدماتي دو ساله را از ايشان گرفتم  

و شد ما را بخير و دانشكده  را بسلامت.

اين از وضع اقتصادي

مخارج را هم كه همه مي دانند.

غرض آنموقع كه ما شروع كرديم هاستل را آقاي ربيعي اداره ميكرد و اولين ناهار را كه در رستوران خورديم يكدفعه سالن ساكت شد و صداي آقاي محمدعلي اسماعيلي به خواندن دعاي شكر گذاري غذا بلند شد و براي من كه خود را مسلمان مي دانستم  عجيب بود كه بصورت مسيحي ها دعا مي خوانيم ولي خيلي بدلم نشست واز مسلمانيم براي اولين بار خجالت كشيدم ، بماند.

آنسال با غذا سبزي خوردن نمی دادند و باقلا پلو هم جزء منوي غذا ها نبود و كميته غذا و كار و از اين بازيها خبري نبود. اين رسم ها مال سالها بعد است . كار تو سينما بعنوان راهنما در دوشيفت بود.آنوقتها  به كسي كه گروه سرويس غذا را اداره ميگرد خدا مراد نمي گفتند فقط يك خدا مراد بود و او سر كارگر كارگران آشپزخانه وسرويس كار ودر ضمن انبار دار سردخانه ومتصدي خريد نان هم  بود . صدای کلفتی داشت.بعلاوه يكنفر ديگر هم بود بنام محمد حسن خيلي چهار شانه و بلند قامت كه ملافه ها و وسايل خواب و آشپزخانه را جمع مي كرد و به رختشویخانه شرکت نفت  مي داد و تميز شده را هرهفته بما مي داد و كثيف ها را تحويل مي گرفت.

در اطاقها فقط پانكه سقفی بود وفقط  در دفتر آقاي ربيعي و اطاقهاي كلاس و استادان و آزمايشگاه ها كولر بود . بعضي دوستان كه جنوبي نبودند نمي دانستند خارٓك و رطب و حلاوي و ديري  چيست و شرجي را نديده بودند. شبها ما پتو و ملافه و بالشها را مي برديم پشت بام طبقه دوم و زير ستارگان تختهاي چوبي با دوشك بود كه هركدام روي يكي از آنها مي خوابيديم و بعد ها اين تخت ها ها سرقفلي پيدا كرد. يادم است يك هم اطاق ذاشتم كه به حرف ميم دال او را مي نامم و اصفهاني بود وظاهری خشكه مقدس كه سالها بعد يك قرتي فرنگی ماب و دختر باز شد كه مپرس . او خوابيد و صبح ديديم ايشان نيامده پايين كه صبحانه بخورد . من رفتم بالا ديدم توي ملافه خود را پيچانده و خجالت  مي كشد  از تخت پايين بيايد. شستم خبر دار شد كه چه شده. باو گفتم اگر قول بدهي زير شلواري بلند زير شلوارت   نپوشي و وقتي توي كلاس خانم تلفر می ايي. پیژامه مامان دوزت از زیر شلوارت  پيدا نباشد بتو مي گويم جريان چيست ، باز شرمنده شد و بفهمي نفهمي قول داد و  من به او گفتم تو خودت را خيس نكرده اي اين حالت از هواي بسيار پر رطوبت است  که شرجی می نامندش و نجاتش دادم.

سبزي خوردن با ناهار چلو كباب روز جمعه ها و باقلا پلو با گوشت  ناهار روز هاي پنجشنبه از سال بعد مرسوم شد و براي من ممر در آمدي شد كه آقاي ربيعي برايم برقراركرد .در اطاقهاي ما دوشكهاي  قديمي بود كه پنبه اي نبود و با موي خرس و گرازدرست شده بود و همين باعث شد كه من هميشه كهير بزنم و دكتر طبيب هم مرا بسته بود به داروي فنرگان و من نميدانستم چه گرفتاري جانبي دارد . فقط مي ديدم كه صبحها به سختي  بيدار مي شوم و آن باعث شد كه هميشه نماز صبح من قضا مي شد  و بعدها تارك نماز شدم .صبح ها خواب آلود سر كلاس مي رفتم و زنگهاي اول همه اش خواب  بودم و دكتر طبيب دستگيرش نشده بود كه من به مو و پشم حيوانات اهلي و غير اهلي حساسيت  شديد دارم و آقاي جاني اوهانيان كه كمك دكتر طبيب داروها را نگهداري مي كرد و كار داروخانه و نسخه پيچی را انجام ميداد يكروز اوايل بهار كه فصل هفيور و آلرژي بود گفت گلچين بيا معرفي نامه بتو بدهیم براي بيمازستان شركت . چون داروهاي ما ترا خوب نمي كند كه اين باعث شد بفهمم به يك چيزي حساسيت دارم ولي كهيرم خوب نشد تا سال بعد خود بخود رفع شد. من به تجسس برخاستم كه ببينم دور و برم چه عوض شده و متوجه شدم دوشكها را دانلوپ كرده اند وبه دكتر شركت گفتم و آنان تست الرژي گرفتند و معلوم شد به گل ابريشم، درختهاي كرمسيري، گوجه فرنگي، موز، سير ًماهي، بادمجان و خيلي خوراكيهاي ديگر ألرژي دارم و داروي درست و حسابی برايم تجويز  كردند و انتي هيستامين علاجم مي كند .

اين خاطرات ادامه دارد......

 

از آنچه برايم جالب توجه تر  بود يكي اسكيد نايتها بود كه هم مفرح بود هم انرژي زا و ماهها خاطره، و زنگ آخر روزهاي پنجشنبه جمع شدن در سالن اجتماعات و گوش دادن ،به برنامه کونوکیشن، سخنراني شخصيتهاي دعوت شده يا يكي از استادان .  بخصوص راهنماييهاي كه دكتر گروز به ما مي داد يا برنامه هاي تفريحي كه دانشجويان  با استعداد بر گزار مي كردند. از اين ميان تقليد هاي  آقاي بهرام صفا از دكتر تلفر استاد رسم فني و تقليد هاي كه دوست عزيز ديگرمان آقاي  ابوالفضل عليرضايي فر. هر دو همكلاسي بسيار با استعداد بودند.  كنسرتهاي آقاي ربيعي با آن ويولون عالي كه مي زد و ضرب مرحوم خزاعلي فراموش نشدني است. اين گردهم ايهاي هفتگي بسيار سرگرم كننده و آموزنده بود كه اثر آن كمتر از مواد درسي آكادميك نبود . اين برنامه اسمش كونوكاسيون به فرانسوي و كونوكيشن به انگليسي . در اين كونوكيشنها  با آقاي سعيد نفيسي و آقاي جلال أل احمد و خيلي از  دانشمندان  هم از نزديك آشنا شدم كه بموقع و در جاي خود شرح مي دهم. جشن چهار شنبه سوري هر سال خاطره انگيز بود. جشنهاي نوروز و سيزده بدرها در جزيره مينوکه هنوز سلبوخ نامیده می شد. و باغهاي ديگر هرسال خاطره ساز بود و فراموش ناشدني.

 يادم مي آيد  كه هر سال از همان سال اول گردشهاي علمي و دسته جمعي چند روزه . اولين بار كه با سه اتوبوس راه افتاديم بسمت چغا زنبيل و كارخانه قند ومزرعه نيشكر كاري هفت تپه و سپس بسمت  شوش  و بازديد از مزار دانيال نبي و ديدن آثار باستاني دوران ماد ها و هخامنشي ها  ، كه تقريباً هرساله  تكرار مي شد. توي اتوبوسها چه قشقرقي كه بپا نميكرديم و شعر و تصنيف خواني دسته جمعي و دو دسته  شدن در اتوبوس ، كه هر دسته سعي ميكرد گرم تر كند و شلوغ تر كند و خواندن  ترانه هاي مختلف هر دسته ، كه وقتي براي  دسته ديگر خسته كننده مي شد با هم ميخواندند:  دل من ، دل ، تو ، هر سه با هم . و ادامه  دسته جمعي وهمخواني مي يافت تا يكي با يك ترانه تازه تر دسته جمعي سر رشته را بدست بگيرد. عكسهاي دستجمعي كه ژرژ يوناني هم با ما مي آمد و ميگرفت گمان كنم البومهاي شخصي همه ما را پر مي كرد. ولي براي خودم متاسفم كه هيچ عكس و يادگاري برايم نمانده بدليل كوچهاي خواسته و ناخواسته و دستبردهاي به آلبوم و غارت ذخيره مشروبات مانده  از دوران استور شركت، در دوران جنگ ایران عراق در آبادان. . كه راضي نبودم  بدون دوستان و خودم حتي يك قطره آنها را دزدها نوشيده باشند. "خوب هركسي را شرح حالي ديكر است. 

شرح ما را كس نبيند، چون روالي ديگر است ."

. اولين ميهماني كه ما گروه سوم با شماره دانشجويي  از ٢٠١تا ٢٣٢بود منزل خدا بيامرز آقاي دكتر گروز بود. محل دعوت در منزلشان در بوارده  جنوبي. بنگله بزرگي بود و همه ما در سالن منزلش جا گرفتيم. از دانشكده به اندازه ما صندلي بياورند و هر كدام روي يكي از صندليها نشستيم. چه حالی داشت. دكتر گروز ما را از طرز نشستن روي آن صندلي ها و عكس كه به دانشكده داده بوديم و يكي از آنها را روي كارت دانشجويي ما با استيپر سوزن زده  شده بود ،  آناليز كرد كه چه جور شخصيتي داريم كه همه قبول كرديم . حرفهايش راجع به پيشداوري از ما چقدر با واقعيات منطبق بود. بمن گفت تو مهربان هستي با اينهمه اخم توي عكس و نشستنت  هم يك آدم مصمم و صبور و بخود متكي و كاري را نشان مي دهد. كه همه اش درست بود.

 

 

اين رشته سر دراز دارد و خاطره ادامه دارد

محمد علي گلچين زاده

 جا دارد اول از آقاي بهرام صفا تشكز كتم كه ما را با شريك كردن عكس دستجمعي با مرحوم مرضيه  رهين منت خود كردند. 

در ثاني از اينكه نام آقاي جاني اوهانيان را با آقاي آوانسيان تكنيسين برق  مهندسي    اشتباهاً نوشتم از جاني عزيز عذر خواهي ميكنم. منتظر بودم يكي اشتباه مرا گوشزد كند ، چون همه دكتر طبيب و جاني اوهانيان را بهتر ازمن ميشناسند. 

Dear MAG,

 

Thanks for the greetings.  Here is a picture of the late Marzieh having lunch at AIT dormitory.  I hope it brings back good memories for you and other friends.

 

Regards,

Bahram'65

General Engineering

 

 

In a

 

  دنباله خاطرت

از عزيزان و دوستان معذرت ميخواهم كه در شرح خاطراتم در دو بخش قبلي نام دوست عزيزمان آقاي جاني اوهانيان را به اشتباه اوانسيان نوشته بودم كه آقاي آوانسيان تكنيسين برق بود و در بخش مهندسي در آزمايشگاه برق و ماشين هاي بخار كار ميكرد و در آزمايشگاه فرد پر كار و با محبتي بود كه همه او را دوست داشتند . در حاليکه جاني اوهانيان جزء گروه اول و همکلاسی با آقاي انوش عسكري و قادسي و حسين پديدار بود وهنوز با من مکاتبات ایمیلی دارد و پر دوق و پر کار.هفته ای دو سه ایمیل می دهد. با آقاي منصور خطيب شهيدي هم رفيق بود و با مرحوم كافي هم ميگشت. جاني استاد رقص هم بود و يادم نمي آيد سازموسيقي هم ميزد ولي آفاي نادري آكارديون ميزد و شبها كه در اطاق رسم فني به انجام  پروژه هاي سيتي پلانينگ و شهر  سازي نقشه كشي  مي كرديم مي آمد با آكاردؤن ساعتها آهنگ ميزد و خسته كه ميشد صفحه هاي سي و سه دور موسيقي كلاسيك را با ضبط صوت نواري پخش ميكرد كه خوابمان نبرد. جا دارد از ايشان به خوبي يادكنم كه معلم رقصم بود وبه من  رقص تانگو ، چاچا ،والس و راك اندرول و  لیمبو راك ياد  مي داد كه در سينيور پارتي و سينور پرايم با گروه پرويز شريفي و عليرضايي كه ما را جاگذاشتند و با آقاي دكتر معزي در سال ١٩٦٤ فارغ التمصيل شدند.من در دو سينيور پرايم شركت  كردم هم با گروه ٦٤ و با گروه ٦٥.

دوست عزيز آقاي پرويز شهرياري  ضمن تعريف از نحوه  نگارش خواستند كه اين خاطرات را تعميم دهم و ار دوران كودكي ، از دوران گار در شركت نفت ، از كارهاي فوق برنامه، از كوچگري در شهرهاي خوزستان و مناطق نفتخيز و دوران انقلاب و جنگ تحميلي و  از دوران جلاي وطن بنويسم . براي اطلاع ايشان و دوستان ديكر بايد عرض كنم در  سالهاي  ٩٠ و٩١كه تازه پي سي شخصي داشت عالم گير مي شد من سومين  كمپيوتر  خود را كه يك pc-286 AT بود خريده بودم و اپراتور داس ٣-٣ تازه آمده بود در سؤيد ما صفحه كليد فارسي نداشتيم ،. دوستي از ايران آمده بود و براي من يك سافت  وير فارسي نگار سوغاتي آورد كه اشعارم را بنويسم براي مجلات فارسي زبان استكهلم ، شروع كردم در جنب كارهاي ادبي خاطره نويسي را.  و ادامه دادم تا سال ٢٠٠١ و  آنروز كه ٦١ سالم بود نوشته ام  اينجور شروع 

كردم:" در يك شب ارديبهشت كمي گذشته از نيمه شب ١٢/٢/١٣١٩بدنيا آمدم و هنوز زنده ام و ٦١ سال زندگي كرده ام." آنروز اينجور استدلال كردم كه زندگي آدم مثل يك جمله معترضه است كه توي دو ويرگول يا دو پرانتز قرار دارد . شروع زندگي پرانتز باز ميشود و با مرگ پرانتر بسته ميشود و چون مال من هنوز باز بود اسم آن خاطرات را گذاشتم پرانتز باز. یک برنامه بنام پستچی آمده بود که فارسی را با افبای انگلیسی می نوشتم و برنامه انرا فارسی می کرد و من بسیاریاز  اشعارم را با این برنامه می نوشتم و آن نرم افزار را در بایگانی فوروم همه ذخیره کردم. یادش بخیر بی امکانات چه کار ها و چه نوشته ها که منتشر نکردم.

تا زماني كه ويندوز آمد و پروگرام و  برنامه واژه نگار من با همان برنامه كه مي نوشتم  و بعد گار گير آوردم و نوشتن متوقف شد. حالا كه دوبار قطار نويسندگي رو شن شده  در ريل اين فاروم به حركت است همان خاطرات را بنام تصميم گرفتم كه ديگر تصميم نگيرم شروع كرده ام وشرح زندگي  من يعني دوران تمصيل در دانشكده مركزيت اين خاطرات است ولي خوب مي شود  وسط اين  خاطرات به دوران كودكي و بعد كار در صنعت و غربت دور از وطن نيز پرداخت. و جا بجا از آن پيش كفته ها ولي از حافظه در این خاطرات خواهم گنجانيد . تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد ودر خاتمه امروز دوباره از آقاي جاني آوهانيان  شرمنده ام و پوزش ميطلبم

سال ١٣٣٧ زمستان با آقاي مسعود بهشيد دوست شدم. ما همديگر را مي شناختيم كه با دوستي يكي نيست. دوست شدن ما مسلماني ما بود. زود اخت شديم  كه تا حالا هم ادامه دارد.مختصر. مسعودمظلوم، مقدس، مهربان ، با كاريسما و مورد احترام و قابل اعتماد ، كه هنوز هم همينطور اند. با او انجمن اسلامي دانشكده را بنياد گذاشتيم كه حاصل آن چندين وزير و ده ها مدير متدين و مؤمن نظير سادات ارجمند  و شادروان وزير اسير و شهيد، تند گويان.قبلاً بچه مسلمان.  در گروه اول و دوم روزه گرفتن مرسوم نبود. من مي توانستم بدون سحري روزه بگيرم ولي اگر قرارباشد اورگانيزه شود بايد درست  وحسابي سروع   بشود. به مسعود  گفتم پس روزه چه مي شود . گفت ما بي سحري  مي گيريم . گفتم ، نه نميشود. انجمن بايد وظايف اسلامي خود را بر اساس اصول بگذارد . گفت كه چي ؟ گفتم من مي روم پيش آقاي ربيعي كه شيفت سحري  بگذارد و براي ما جاي ناهار غذاي گرم بپزند. ربيعي زيربار نمي رفت  . گفتم مگر مسلمان نيستي؟ گفت هستم. گفتم برو و اجازه  بگير. و رفت فردا آمد گفت سرطش اينست كه حد اقل ده نفر باشيد. گفتم مي شويم و اولين روز ماه مبارك رمضان با پانزده نفر سحري  خور ماه رمضان را بر گذاركرديم و همه ساله ادامه داست.و اين رسم تا انقلاب ادامه داشت.

 ..... اين زمان بگذار تا وقت دگر...

ةمحمد علي گلجين زاده

 

آقاي خطيب شهيدي اكنون  كه عنوان ميكنم  كه واقعاً ٦١ ساله نيستم. نه عزيز برادر اكنون ٧٦ سال از عمرم گذشته است . من كمي از خاطراتي را كه ديروز شرح دادم تكراراً براي رفع برداشت نا درست مي گذارم به شرح پاراگرافهاي بالايي...

من از جند دوره حرف زده ام از  ٨٩ و٩٠ كه ٤٩ و ٥٠ ساله بودم. از سال 2000 و ٢٠٠١ حرف زده ام كه ٦٠ ، ٦١ ساله بوده ام.  و حالا كه ٧٦ سال دارم. هرگز اینها را با هم قاطي نمي كنم.  ببخشيد كه براي شما سؤء تفاهم بوجود آمد.آقاي پرويز شهرياري  خواسته اند خاطرات خود را تعميم دهم و از كودگي،از جواني، از خاطرات دوران كار در وزارت نفت، از دوران انقلاب، از زمان جنگ و خدماتم درآن برهه از زمان، از چگونگي جلاي وطن، كه بكنايه يا طنز يا هر منظور ديگر، خیال می کردم دوست عزيز و همراه عمده زندگي ام آقاي مس ، عود راجي (که بعد ها انروی دیگرش را نشان داد) ، جلاي وطن، و از سختيهاي دوران غربت و ازرفتن به آمريكا هم بنويسم. البته روش خاطره نويسي من شروع از زمان حال  شرح خاطره و رجعت به دورانهاي گذشته به فراخور مطلب و به مناسبت و ديدگاه به آينده و بخصوص از  برهه واقعي زندگي كه زمان حال  اكنون است بنويسم و قول مي دهم كوتاهي نكنم. 

در سن يازده و دوازده سالگي انديشه موازنه منفي دكتر مصدق و دوران با عظمت ملي كردن صنعت نفت مرا شيفته خود كرده بود. انشاي خوبي داشتم. قرار بود كودكان كلاس پنجم  و ششم ابتدايي را ببرند به بانك ملي  اهوازو در خريد قرضه ملي شركت بدهند. آنزمان تنها وسيله روشنگري احزاب ، راديو و مطبوعات بود. تلويزيوني نبود و تلفنهاي موبايل و كمپيوترو ارتباط جمعي امروزي نبود.غزض من يك انشا در مورد اهميت قرضه ملي و نقش  اقتصادي در  سرمايه گذاري خرده پاها  بجاي قرضه ها از بانكهاي خارجي   و اتكاء دولت فقط به ملت نوشتم و در كلاس خواندم. معلم ما كه معلم همه درسهاي ما بود از آن خوشش آمد و بعد از من خواست كه در تجمع جلوي بانك كه ازاقشار مختلف جمع تشكيل مي شد. آنرا بخوانم. جمعيت چه تشويقي كرد. سپس پدرم مرا به مجامع ديكر هم برد. در مركز حزب زحمتكشان اهوازدر باغ معين هم آنرا خواندم در اجتماعي در  منزل پزشکی که کاندید برای مجلس دوره هفدهم  شورای ملی و نماينده جبهه ملي  اهواز هم أنرا خواندم. تشويقها در من مؤثر بود وسال بعد در چندين مورد در جلسات عمومي حزب حمتكشان در محل خرمنجاه صحرا بدر شرقي دزفول در خرمنجاه يا خرمنگاه  جمعه بعد از ظهر ها سخنراني . مي نوشتم  و از روي متن پشت تريبون مي خواندم. آخرين بار  بعد از ٣٠ تير ١٣٣١ كه كم كم دكتر بقايي و مكي با پشتاباني رييس مجلس كاشاني شروع كرده بودند با دكتر مصدق به مخالفت ورزی و بوي جدا شدن  از جبهه ملي هنوز بمشام  عموم نرسيده و پراكنده نشده بود ولي لنگ و لگد زدن را آغاز كرده بودند. دزفول بعد از كرمان بزرگترين طرفداران دكتر بقايي بود و در دزفول به آنها مي گفتند "بق" بمعني قورباغه و طرفداران مالكين  و سادات را مي گفتند "حط". آقاي دكتر بقايي آمده بود سركشي به دزفول و قرار بود سخنراني هم بكند   من ناطق قبل از ايشان بودم. سخنراني خود را كردم و آمدم پايين. يك بسته تخمه هندوانه محلي پخته و شور خريدم و مي خوردم كه بقايي پشت تريبون و ميكرفون قرار كرفت و در ضمن حرفهايش  گفت يكي از پايه هاي حكومت ملي مصدق بر شانه هاي ما بوده و خواهد بود. بمحضي كه اين را گفت مرحوم پدرم  دستم را كشيد و گفت ديگر جاي ما اينجا نيست. پرسيدم چرا؟ كفت يعني اگر ايشان ميلش باشد شانه خود را تکان بدهد و صندلي حكومت سه پايه شده و بالانسش بهم بخورد و سرنگون شود . نه جاي ما منبر خيانتكاران  نمي باشد .و بعدها به روشن بيني سياسي پدرم غبطه خوردم.

 اين رشته سر دراز دارد

تا بماند گفتگو وقت دگر

...... محمد علي گلچين زاده هنوز مرحله فراموشكاري فاصله ها دارم

بياد دوستي كه ١٨ ساعت طول كشيد تا نامش را بخاطر آورم. 

دكتر قزلباشان

اولين سرپرست خدمات بهداشت درماني بعد از انقلاب بعد از دكتر زرنگار

دوست عزيز آقاي دكتر پرويز شهرياري از توجه شما كه اين خاطرات را مي خوانيد و دنبال مي كنيد و حتماً هم تنها نيستيد صميمانه سپاسگذاري ميكنم. اينكه دوستان انرژي بگيرند و در صمن من هم جان بگيرم از همه كه بنحوي در جريان اين خاطرات قرار مي گيرند تقتضا دارم مرا رهين منت خود قرار ددهند كه اگر لغزشي يا قصوري يا سهوي مشاهده فرمايند با چند كلمه مرا ياري كنند كه درستها را درست تر و سهو ها را اصلاح كنم.  باشد كه نقل و نقد  خاطرات  در پر موّدت  كردن دوستيها موثر افتد 

اسم آن دكتر كه بموقع نامش بخاطرم نيامد آقاي دكتر قزلباشان است، متخصص امراض داخلي ، كه سالها در مناطق نفتخيز كار كرد و سال ١٣٥٤ يا ٥٥ به تهران منتقل شد و سكان  كشتي درمان كاركنان صنعت نفت را بدست گرفت و دو جريان ابتلاي همسرم به سرطان در اوايل ١٣٦٠ خيرش بمن هم رسيد. ماجرا از اين قرار بود كه اوايل  ١٣٥٩ متوجه شديم كه با سرطان روبرو شده ايم . بچه هايم كوچك بودند و مادر ميخواستند و من مستاصل شده بودم . از زمان تشخيص قطعي تا جراحي كامل ٤ روز طول كشيد. ما فرصت مراجعه به بيمارستان شركت را نداشتيم و با بروكراسي اداري هم خیلی نا أشنا نبوديم. زود به پزشكان غير شركتي مراجعه كرديم و پولش هم اهميتي  نداشت.  دستمان بدهنمان مي رسيد خرج بيمارستان و جراحي كمي بيش از ٢٤٠٠٠ تومان شد. كه مبلغ كمي نبود و البته مراقبتهاي بعدي هم بيشتر  از اين مبالغ بود. با وجوديكه در شركت نفت آنموقع شخص تقريباً مهمي بودم ولي هرگز بفكرم نرسيد كه از آقاي بوترابي بخواهم مرا به شركت كالاي لندن يا اوپك در وين به ماموريت بفرستد كه بعد ها بعضي از دوستان از اين نفوذشان بهر ه بردند   و اسمشان را نمي برم . ولي من حاضر نبودم جلاي وطن كنم و بفكرم هم نمي رسيد. غرض براي دريافت مخارجي كه كرده بودم گرفتار بوركراسي اداري در امور اداري بيمارستان شدم. بمن مي گفتند چون شما اول به پزشكان درمانگاه و بيمارستان مراجعه نكرده اي و خود سرانه اقدام كرده ايد جبران هزينه ها مقدور نيست و آ ب پاكي را روي دستم ريختند و هرگز بفكر مراجعه  به دكتر لازارگه دوست نزدیک و همراه من در شیروخورشید مسجد سلیمان كه تازه   از آبادان أمده بود و موقتاً سرپرست بيمارستان نهران شده بود نيفتادم. نامه اي به آقاي بوترابي نوشتم و چون احضاريه ماموريت به آبادان هم برايم آمده بود و تازه برادرم هم شهيد شده بود در اهواز و مشغول مراسم غزا داري هم بودم وقت گرفتم و نزد آقاي بوترابي رفتم كه حكم ماموريت ارجاع به آبادان را هم امضا كرده بود . ايشان نامه ابلاغيه را حاشيه نويسي كرد كه كس ديكري اين بار موقتاً به ستاد مركزي آبادان برود و من در تهران براي كار يابي جنگ زدگان ستاد تشكيل بدهم و تقاضاي رسيدگي به هزينه هاي معالجه همسرم را به نزد آقاي دكتر قزلباش فرستاد تا درجلسات هيات مديره مطرح و مساعدت شود. و چند برگ كوپن ٣٠ ليتري  بنزين در اختيارم گذاشت كه در ستاد مورد بهره برداري قرار بگيرد و اوراق و گوپن هاي سوخت و نفت هم براي دوماه بمن داد . در زير زمين ساختمان روابط خارجي شركت نفت كه در اختيار طرح نار و كنگان

برياست آقاي اردلان بود در اختيارم گذاشت و من هم آقاي چيت سازان و يك ماشين نويس را احضار كردم و كارمان را در آن زير زمين وبا همكاري با  گروه كاريابي پالايشگاه آبادان برياست  آقاي بخشنده شروع كرديم . شماره تلفني هم بما دادند . شايد  اولين زنگ به اين تلفن آقاي دكتر ژاك لازار بود و گفت علي، مرا در مناطق محمدعلي صدا نمي زدند و صميمي ها فقط علي مي ناميدند. گفت فردا بيا طبقه پانزده طالقاني كه همان تخت جمشيد بود با دكتر قزلباشان راجع به هزينه ها بيماري همسرتان  گفتگو كنيم. ببخشيد كه خاطرات عمومي ام با خاطرات شخصي بهم گره مي خورد. الغرض ، رسيدگي به نامه ام و ادامه مراجعات پزشكي براي راديو و شيمي درماني و مراقبت هاي ويژه بعدي از طرف شركت شروع شد و تا حالا هر جا مي رويم اين مراقبت هاي بعد از سرطان ادامه دارد و از آن غافل نبوده و نيستيم. 

حالا كه خاطرات به ابنجا كشيد تا برگردم به ادامه خاطرات دوران دانشكده لازم مي دانم از همه پزشكاني كه در برشهاي زندگي من با آنان بنحوي همكار و همراه بوده ام و از محبتهاي آنان هميشه برخوردار بوده ام ضمن تشكرو قدراني اسمي هم ببرم و براي آناني  كه در قيد حيات هستند  طول عمر با عزت و سلامتي براي خودشان و خانواده شان از پروردگار يكتا أرزو كنم و براي كسانيكه در بين ما نمي باشند ودر قيد حيات نيستند روان شادي و مغفرفت بخواهم. اين دوستان به شرح زير مي باشند:

آقايان دكتر زرنگار، دكتر صفريان، دكتر اهتمامي، دكتر گيور گيس، دكتر طباطبايي، دكتر نهاوندي، دكتر غفار پور،دكتر لاله زار،دكتر مجابي،دكتر حكمتي،دكتر شيخ الاسلامي ، دكتر ناظم الاطباء، دكتر صبوري، دكتر جزايري، دكتر  شارما،دكتر اصفهاني،دكتر چگيني،دكتر پرتو،دكتر عسكرزاده، دكتر مركباتي، دكتر فرشاد،و دكتر شادمان. 

اگر از ابن سروران اسمي نمي بردم ، نمي توانستم  با وجدان  خودم كنار بيايم

 

اين زمان بكذار تا وقت دگر

 

می نویسم خاطرات خویش را           

تا بماند ثبت حکم روزگار  ،معگ،

محمد علي گلچين زاده




Inga kommentarer:

Skicka en kommentar