lördag 29 augusti 2020

پانزدهمین گلبرک ویراستاری شده در اوایل شهریور 1399

 

 

 

Entry for October 07, 2007magnify

ازنو ساختم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جان و دل بفرمان

 





جان و دل بفرمانت هر کجا که میخواهی


با تو رهروان بینی بسته لب سرا پا گوش


محمد علی گلچین زاده


استکهلم


14/10/2007


-------------پاییزان wrote:



سلام




یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان


دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید








Mohammad Ali G wrote:




گوش کردم جان جانان لذتی آمد بدست


جام در یک دست و دست دیگرم پیمانه بست


م ع گ


14/10/2007


استکهلم

 

 

 

 

 

جان و دل بفرمان

 





جان و دل بفرمانت هر کجا که میخواهی


با تو رهروان بینی بسته لب سیرا پا گوش


محمدعلی گلچین زاده


استکهلم


14/10/2007


-------------پاییزان wrote:








یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان


دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید











گوش کردم جان جانان لذتی آمد بدسیت


جام در یک دست و دیگر رشته پیمانه بست



م ع گ


14/10/2007


استکهلم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چرخ افلاک

چرخ افلاکmagnify



یارب! جگرش جام شراب است مرا
لعل لب او قند و نبات است مرا
***********************

لعل لب تو آب حیات است مرا

به  مثل صوم و صلات است مرا گوئی

هرگز نکنم شکوه ز بوسیدنت اما

غافل مشو این قند و نبات است مرا

 

یار من هستی است  وهر چیزی که هست

چرخ  افلاک است گردون از الست

زیر و بالا راست یا چپ؛ پشت و رو

آفرینت بادبر هر آإفرینش ! می پرست

یار یاران! یار یارانی به بزم عاشفان

من قسم خوردم . مگو پیمان شکست

رشته آویز پیمانم به گردن ماندنی  است

متهم بر عشق من !محکوم! با زنجیر بست

ساقیا آنگه که می ریزی می اندر کاسه ام

برحذر من مست مستم جام رنگینم بدست

چرخ افلاکmagnifyمحمد علی گلچین زاده

13/10/2007

RE: بوسیدن لعل لب

یار من گردیده هستی، وآنچه هست
دور یا نزدیک در بالاو پست
آفرین بر آفرینش کز الست
ساقی می بوده بر هشیار و مست
یار یاران کی گسست بوده هستی،
رشته پیمان جاویدان چو بست
*********************


-Mohammad Ali G wrote:

 

آن جهان برترم جز یار نیست
آ
غیر از اینم انتظاری نیست نیست

م ع گ
*********************

-



عید را انگه توانم خوب دید
کز جهان برترم آید نوید

*******************
-Mohammad Ali G wrote:

عید من آن روز یاران دیدن است
فطر من مرهون یاری بودن است
روزه ام بوسیدن لعل لب است
در نماز مه لقایان ماندن است
م ع گ
استکهم

 

 

 

 

 

 

 

فطریه ام لعل لب بوسی است

فطریه ام لعل لب بوسی استmagnify





عید من آن روز یاران دیدن است

فطر من مرهون یاری بودن است


روزه ام بوسیدن لعل لب است

درنماز مه لقایان ماندن است

م ع گ


استکهلم

12/10/2007

Tags: | Edit Tags

Friday October 12, 2007 - 05:51am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 1 Comment

گره بر سفره دل میزنم با سفره مهرت

گره بر سفره دل میزنم با سفره مهرتmagnify



دوست عزیز که شما هم درد مرا دارید
بیا سوته دلان گرد هم آئیم

همین امشب ، بیا تا سفره های دل خویش را در یک سفره بگذارم

سفره های خود را بهم گره بزنیم
همین امشب



درون این  سفره دل ، میوه ی عشقی از باغ خلسه بگذاریم
م ع ک
10/10/2007
استکهلم

Tags: | Edit Tags

Wednesday October 10, 2007 - 06:57am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 2 Comments

 

 

دست عشق از دامن دل دور نیست

دست عشق از دامن دل دور نیستmagnify

 

دست عشق از دامن دل دور نیست

 بارگاه عشق در دستور هر معذور نیست

می توان آری به دریا حکم کرد

حرکت در مکان  مقدور نیست  لعب و

موج را با دانش آری می شود تغییر داد

باد اندر باد گیر آمد مگو محصور نیست  

هر کسی دستور عشق حق تعالی می دهد

لاجرم داند نهاد ما که بی تدبیر نیست  

خوب میدانند، تیغ تیز گلچین ، هدیه نیست  

در کف مستی که جزؤ لیستها، منظور نیست  

استقبال از غزل کوتاه

( دستور زبان عشق ) روانشاد دکتر قیصر امین پور

همشهری!

 

محمد علی گلچین زاده

استکهلم

 

1/100/2007

دست عشق از دامن من دور نست

می ‌توان آيا به دل دستور داد

می ‌توان آيا به دريا حكم کرد

كه دلت را يادی از ساحل مباد

موج را آيا توان فرمود ایست ؟

باد را فرمود بايد ایستاد

آنكه دستور زبان عشق را

بی ‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می ‌دانست تيغ تيز

در كف مستی نمی ‌بايست  داد

از واپسین اثر قیصر امین پور

دستور زبان عشق

روانش شاد

 

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 10:01am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 2 Comments

خانه عشق همه دورانهاست

خانه عشق همه دورانهاستmagnify

 

 

خانه امن شما در دل من

خانه ای نیست که ویرانه شود

خانه عشق همه دورانهاست

خانه هرکه ، که با عشق زید

خانه لذت بی پایانست

خانه ای گرم  مهیای شما

عاشق عشق به اندیشه من  

آذرین کانونی است

امن و مهر انگیز است

افرصتی نیست . بیا.

مهرورزی که سرایت این است

خانه پاینده و شمع آجین است  

نهراسید ، سرای همه نیک اندیشان است

سبز و آباد پر از لاله و گل

بشتابید همین ایران است

 

محمد علی گلچین زاده

استکهلم

29/10/2007

اگرکه  دورم و گرا نزدیکم

بعد زمانی و مکانی نیست در

تو میدانی کی است  قلبم مامن امن

این عهدیست که آنرا پایبانی نیست

 

 

م ع گ

30/10/2007

استکهلم

 

 

 

 

 

خانه ام میخانه عشاق هست

هر کسی هشیار آمد گشت مست

دراین خانه بداخل چرخشی است

قفل بیرون رفتنش کامل شکست
م ع گ


Tags: عشقپایدار | Edit Tags

Monday October 29, 2007 - 10:55am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 8 Comments

یک دیدن وچشم از همه کس ببریدن

یک  دیدن  وچشم از همه کس  ببریدن

 

 

دلم به مهر تو جانان به بند پا بند است

کلام بندبسته نداند چرا که چون قند است

م ع گ

 

 

ناله ات از چیست؟بازاری ! بگو

 

خالق هستی به دل  داری بگو

هستی وهستم و هستش تا ابد

از غرور خویش بیزاری بگو

 

کوله بار عشق باید بست و رفت

اشک دل سیل روان جاری بگو

م ع گ

 

 

دل بستن و خویش را به دام افکندن

یک  دیدن و چشم از همه کس ببریدن

بی خود ، خود را به یار بستن و شدن

از خویش برون رها ، به او پیوستن

24/10/2007

م ع گ

Tags: آوازعشق | Edit Tags

Wednesday October 24, 2007 - 07:50am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 5 Comments

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پشت بما رو به دوربین

پشت بما رو به دوربینmagnify

 

آذرین پرتو عشق آمد و زنجیرم کرد

 

ساقی  عشق طبیب  آمد و تسخیرم کرد

لب خشکیده و تب دار مرا  ، تر بوسید

پیرم کرد خورشید نظر کرده جوان

محمد علی گلچین زاده

23/10/2007

استکهلم

پشت بما رو به دور بین  

روی بر تافته ای و موی بر افراشته ای

پشت بر دوست چرا عکس خود انداخته ای  

م ع گ

 

23/10/2007

 

 

 

 

ای یار اعصار و قرون

نام ترا من برده ام

آن می که مستی آورد

از جام ساقی خورده ام

آری کمال دلگشا

در نام نامی خوانده ام

هم ریشه ام آئینه ام

در نقش باقی دیده ام

جانم بقربانت بگو

زین بوستان گل چیده ام  

محمد علی گلچین زاده

13/10/2007

استکهلم

گر که دورم گر نزدیکم ا

در بعد زمانی و مکانی نیست

تو می دانی که قلبم مامن امنیست  

این عهدی است و آنرا انتهائی نیست

م ع گ

 

پ

 

 

 

 

 

 

دو تک بیتی و یک شش بند


تک بیتی ها


بیار باده که خشکیده این لبم ساقی



نی از صیام بلکه ز غوغایی این تبم



عودیم و بسوزیم به این آتش سرکش



نا پخته به هر شعله بمانیم منقش

م ع گ

 

 

 

 

 

 

 


ویک  

شش بندی


ای آنکه به می دعوت مهرانه کنی

هم گرد کسان نیک و دردانه کنی

دانی که به تن زرق تمنا نکنیم  

یک لحظه نظر به زهد بی جا نکنیم  

هر مست که عاشق زنخدان کسیست  

حتی دوزخ بهشت در دسترسیست

 
م ع گ






 

Add Golchinzadeh's Poems Blog، http://www.golchimzadeh1.blogspot.com،

to your personalized My Yahoo! page:

 

 

 

 

سپیده صبح

 

مرغي است پريده آشيان گم کرده
اين قايق عمر بادبان گم كرده
از شورش اندرون غوغا انگيز
ملكم گويا که مرز بان گم کرده


هر نقش زنم به طرح ديگر گردد

وان صفحه نصیب سطح دیگر گردد
اي كاش كه ابتلاي اندیشه نبود
تاويل كلام شرح ديگر گردد

از ف نتوان فرخ و فرهادي ساخت
از روح خدا مسيح ميلادي ساخت
هر چند كه بار ظلم گردد افزون
شايد بتوان گروه امدادی ساخت


من منتظرم سپيده صبح دمد
خورشيد بر آيد و سياهي برمد
اين ابرپليد آسمان پوش چرا
پيدا شده تا نور به جائي نرسد


استكهلم 14 نوامبر 2005

م ع گلچين زاده

 

posted by MAG @ 1:46 PM

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 11:34am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 0 Comments

من راز درون خويشتن فاش كنم

 

من راز درون خويشتن فاش كنم
اينگونه به نفس خويش پرخاش كنم
تا لب نگشايد و نگويد هر چيز
در رقص سیماع روح شاباش  کنم

مي مي نوشم گهي كه سركش گردم
در خلوت صافي تو بي غش گردم
تا جلوه روي تست آئينه دل
در نقش وجود او منقش گردم

این سقف جهان شکستنی نیست که نیست

يهوده مكن سعي رهي نيست كه نيست
اي دوست بيا دوباره طرحی سازیم
اين گفته ز حافظ است شكت در چيست

بي عشق و در سكوت نتوانم زیست
در فلسفه معني فنا اين همه نيست
هرگزنكنم شكايتي لب بندم
تقصير دل سوخته كي داند چيست

در بروي خود بستم وزغريبه بگسستم
ازهر صنمي خستم وز پلشتگي رستم

بی صدا و بی پرخاش راز خویش کرئم فاش
آنچه خواست او، هستم. چون به عشق پتبندم

 



در بازي عمر هر كه بازنده شود
بايد کوشد دوباره پاینده شود
در كشمكش نزاع با نفس درون

 چون آهن کوره دیده تابنده شود

 

در گردش ايام قلم مي چرخد
با چرخش آن كتاب دل مي رقصد
اين فتنه رقص قصه تكرار است
فردا چه كسي به گفتگو مي خندد

چهار پاره ها سروده زماني 11 الي 22 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده

 

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 11:31am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 1 Comment

- ترجمه از فارسی به سوئدی و انگلیسی زبان من و توست



زبان من و توست



نشود فاش کسی آنچه میان من و توست  

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم 

پاسخم گو بنگاهی که زبان من و توست

(هوشنگ ابتهاج)

In English

Nobody reveals what we are pervading,
While we communicate with eyes post dividing.
Listen to me I tell you in peace and quiet with closed mouth
Reply me with your loving eye display that is our logos deciding


Written by .
Ebtehaj (H.E. Sayeh)
Translated by M.A. Golchinzadeh


På Svenska ( In Swedish)

Inga får avslöja vad vi har oss i mellan
Våran brevbärare är ögonenslysande medan
Lyssna Jag pratar vid stängda munnen
Svara mig med dina ögonens kärleks språk våran



Av H. Ebtehaj ( H:E: Sayeh)
Översätts av M.A. Golchinzadeh
06-01-2006

 

 

 

 

 

 

 

 

نور تجلي




نور تجلي

من بنده بنده ام كه در بندم من
در كام چو ترياق و يا قندم من
در سعي و طلب به چالشم ميدانم
بنيادنويني به جهان افکنذم

در ميكده. جام. مستانه زنم
زآشوب درون خروش جانانه زنم زنم
اندر قدحم نور تجلي پيداست
بی خودشده ام بانگ چو دیوانه زدم

در روز ازل عقل که قسمت کردند  
دادند به هر كه هر چه علت كردند
نوبت كه به اين ژنده دیوانه رسید
در كشكولش.نبود. سهمت كردند

زنجير زمانه هست بر پا بر دست دست
بر گردن من طوق فنائي مانده ست

آزاد در اين مهد تمدنيم اما محدود
رهائی نبود زین بن بست امید

در بند تنم اسير و تن منكر من
من بي من و تن نمي شود یاور من  
آگاه نيم ز آنچه به من مي گذرد
خاموشي من ببين نه اين ظاهر من


بنده آن بنده ام به بند آن بنده ام
از آنكه او بنده نيست بند خودم کنده ام
نفس نفس بنده است، فقير خرسنده است
نه بند كين بندگي به تاب تابنده است

در بگشا و ببين ذره ئ خرسنده است
ديگ به جوش آمدست نقش پراكنده است
هو زنم و حق زنم هو حق بر حق زنم
دم زنم از ناي ني كه ني خروشنده است




چهار پاره ها سروده 24 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده

 

يكبار زندگي خاكي

يكبار زندگي خاكي

يكبار زندگي خاکی
يك روز كه فصل آمدن, آمده بود
كس ز آمدنم ز من سوالی ننمود
يكروز دگر از اين جهان خواهم رفت
در قافله عمر زيانم شد سود

 

 

 


اين جسم يقين به خاك تبديل شود
صد ها عنصر پديد و تحليل شود
می پوسد اگر چه استخوانها قطعا

از مانده آن , فسيل تسهيل شود

 

هر چند كه مرده ام به یک  تعبیری
اما نه چنان مرده ئ بي تدبيري
با آنچه سروده ام كه مانده است بجا
من زنده ام و نكرده ام تقصيري

روحم پي اصل خويش پرواز كند
در نزد فلک زندگی آغاز کند

آن رنج جدا ماندگي از جوهر عشق
آسوده شود خصلت نو ساز کند


گويند معاد روز رستاخيز است
روزي است كه داوري فرح انگيز است
اعمال همه به عدل كيفر يابد
آيد به حساب هر چه آن نا چيز است

 

خلقی به بهشت راه یابند و روند

آن دوزخیان کنار افتند و شوند

وان برزخیان خیره و ناراضی

فرجام نیابند اگر جامه درند




گلچين نگران مباش از آينده
از كرده خود مباش تو شرمنده
تو, زنده, به گفتار پسنديده خود
يك مصرع تو كفاف صد پرونده


استكهلم اول فوريه 2006
محمد علي گلچين زاده

 

 

 

من نقطه ز محتواي اين ديوانم

 

نقطه ريز

تقديم به دوست ارجمندم دكتر فيروز اناركي

نقطه ريز


من نقطه اولم كه در پایانم
ان نقطه اخرم كه در كانونم
از اول واخر هيچكس اگه نيست
در نفي حدوث نکته ها می دانم  

من نقطه ز محتواي اين ديوانم
در زيرحروف و دست و پا می مانم
گاهي زبر حروف و با بي خبري
در مشق و كتاب درس سر گردانم

 

 

گه صفرم و از حساب افتاده برون

کمتر عددم ، کوچکم و من موزون

با دوز و کلک به حرص متل تندوزان

از من وز يك برند صدها بيليون

استكهلم بيست و نهم ارديبهشت 1385

م ع گلچين زاده

posted by MAG @ 6:31 AM

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 12:13pm (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 0 Comments

من منتظرم سپيده صبح دمد

 

 

ممرح

مرغي است پريده آشيان گم کرده
اين قايق عمر بادبان گم كرده
از شورش اندرون غوغا انگيز
ملكم گويا كه مرزبان گم کرده

 


هر نقش زنم به طرح ديگر گردد
وان صفحه نصيب سطح ديگر گردد
اي كاش كه ااقتدا به انديشه نبود
تاويل كلام شرح ديگر گردد

از ف نتوان فرخ و فرهادي ساخت
از روح خدا مسيح ميلادي ساخت

هر چند که بار ظلم گردد افزون
شايد بتوان گروه امدادي ساخت


من منتظرم سپیده صبح دمد

خورشید بر آید و سیاهی برمد

این ابر پلید آسمان پوش چرا

پیدا شده تا نور به جائی نرسد


استكهلم 14 نوامبر 2005

گلچين زاده

 

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 12:04pm (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 0 Comments

آنكس كه نداند كه مرا مي داند

 

 

 

آنكس كه نداند كه مرا مي داند

هر كس كه به من نيش زند طعنه زند
با نيشتري به جان من لطمه زند
ايرج كه ر فيق راه و جان است مرا
با سحر قلم دفاع جانانه زند


شاعر كه زبان مردم ايران است
خرد است ز شالوده و پي ويران است
باشد روزي كسي از احوالاتش
ناجي شود ار كه او بلا گردان است

من شعر نكرده ام كپي زين يا آن
از تهمت نا روا به جان آمد جان
 
آنکس كه مرا چنين تصور دارد

بهتر كه قلم زند چو هر با وجدان

آنكس كه نداند که مرا می داند
يا اينكه مرا به چوب و خط ميخواند
باشد كه بماند اندر این غروه تنگ
تاروز ابد جوابگو مي ماند

با هركه نشست و شد و يا آمد و شد و شد
گفت از گل و شل و كي بدي يا كه نبد
مولا داند كه من زبان بسته ترم
در خاك شوم ستوده يا نا فربد

من از پي افتخار حرفي نزنم
اين گور برای نام خود بر نکنم
عمري است كه لب دوخته بودم اكنون
با حرف از اين معركه بیرون نروم  

هر چند كه عشق معني اش گستردست
اين عشق سخن ز عشق نا افسردست
بر تاب ز گفتگوي هر باب سخن

این گفته غنیمتی است چون افشردست


من تاب سخن دارم و اين طيف سخن

طیفی است که فیزیک نیاوردی ظن

من می گویم برو بیابش ، زنهار

 گول سخني نخور چه از تن يا من

من ميگويم ز من نه ازخاكي تن
از تن گويم تجسمي ني از من

تن مرده و من زنده و تنها این من

از مرده نشان نماند غير از من من


گلچبن ماند نه اين من خاكي تن
ازخاكي تن كجا شناسد تن من
من عاشق من اسير عشقم ليكن
از عشق خدا خدا شناسد من من

 

 

 

 

 

 

 

شوق

 

شوق پرواز

كاش ماهي بودمي در قعر دريا گشتمي
هر چه آنجا ديدمي در دفتري بنوشتمي
ديدمي آزادگي , وارستگي , سرگشتگي
دره ها را ديدمي زآنجا خبر آوردمي

درس علم و فلسفه , آزادگي , وارستگي
حاصل آنهاست نوعي غرو وثق بندگي
از اميل آموز و رو سوي طبيعت درس گير
گر كه مي خواهي بيابي عاقبت پايندگي

پوستين كهنه بر كندم ز تن با بارغم
پيرهن نو كردم و شستم غبار بيش و كم
آن گلاب مانده افكندم بدور از كهنگي
تا كه عطر نسترن با عشق آميزم به هم

مي توان از هر سخن تصوير عشقي تازه ساخت  
نسل هاي بعد قدر گفته را خواهد شناخت
با شجاعت حرف زد بي وا همه ازاین و آن
در قمار زندگي حق گو نترس از برد و باخت

 

 

 

 

 

 


بند بند استخوانم سوخته
سوز زخم مانده بر لب دوخته
نقش غربالي به ميخ اندرون
آردش سابيده است و بیخته
مانده در روياي گنگ بي زبان
عطر عشقي كه به غم آميخته
كاشكي نور اميدي مي دميد
بر دل لالي به ميخ آويخته
شوق پروازي كه بودم آرزو آ
روغن داغي است عمري ريخته




استكهلم
6 دسامبر 2005
محمد علي گلچين زاده

 

posted by MAG @ 3:29 PM

 

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 11:42am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 0 Comments

21/12/2007جنگ گلچین و سپهری

21/12/2007جنگ گلچین و سپهریmagnify

 

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 12:35pm (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 0 Comments

با همت اميد گشايد فردا

گفتم صنما دولت اقبالم نيست
گفتا بس كن بغير من دولت چيست
من منتظرم كه جنبشي بار دگر

پیش آید و بر کند ز عالم غم زیست



من دم نزنم ز باده بايد نوشيد
در خمره عاشقي بباید نوشید
گر ناله ز ناي عاشقان بر خيزد
عصيان زده در سماع بايد كوشيد

بيهوده نيامدم كه بيهوده روم
اينگونه نبوده ام كه اينگونه شوم

سرتاسر عمر در عذابم شب و روز
در غفلتم از كدام ر اه بايد گذرم

اين عمر غنيمتي است از صدق و صفا
هر لحطه نشانه اي است از سر بقا
گر غفلتي آيد و ببندد در عشق

با همت و امبید گشاید فردا
با اميد گشايد
محمد علي گلچين زاده

استكهلم دوازدهم نوامبر دوهزار و پنج ميلادي
قلمي و نهائي شد

 

تمام عمر در تلاش

تمام عمر در تلاش
يافتن
شناختن
و رسيدن به تو گذشت
در همه حال با من بودي
در وجودم
قلبم
روحم
اما من غافل
چه آرمشي با تو بودن
چه لذتي نام تو زمزمه کردن 
شيريني باده تو در كام
چه صفائي عاشق تو بودن
در عشق و جوشيدن
با من بمان تا ابد
تو

پيوندم با تو


عمري به تلاش جستجوي تو گذشت
در معرفت صفاي روي تو گذشت
اندر طلبت به هر دري كوبيدم
راهم آخر ز سوي کوی تو گذشت

غافل بودم هميشه با من بودي
در حاليكه به خانه با من بودي
در حجله دل هميشه حاضر بودي
فّره روحي هماره با من بودي

 

آرامش من ز بودن با تو بود

كامم شيرين از مي نام تو شود
لذت دارد مزمره كردن نامت
عشقي كه صفا آرد و دلشاد كند

از عشق تو ميجوشم و سر مستم من

در عشق تو پای بند و دلبستم من
با من تو بمان كه من به تو محتاجم
تا روزي كه به حلقه پیوستم من   


گلچين زاده

استكهلم چهارم فوريه 2006

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چون قفس نفس و من نقش قفس در نفسم

من بی نفسم  گر جه که نعش  قفسم

چون نقش نفس منم که نقش قفسم

بی  کس اتدر قفسم نقش نفس ذر صذفم

رصذ قوس قفس نفس قفس در حرسم

من بی نفسم رچه نفس در صدفم

مختصر در حرسم نقش خسی دسترسم

 

چچون نفس قفس من

 

م ع گلچبن زاده
استكهلم

10 فوريه 2006

ظبیبی  وشبانی و شتر بانی

طبییبی و شبانی و شتر بانی
ندانستند آئين جهانباني
عوام الناس اندر چنگ جباران
خرد در بند نیروهای دربانی
همه آزادگان مصلوب درتاريخ
همه نو آوران محبوس وزنداني
صداي حق گوئي اندر گلو خفته
كلام راستين در سينه پنهاني
بهورزی شناسائی خرد ورزي
خودآئي و خدا آئي و رباني
در دروازه ها مسدود خود خواهي
چه دريائي , چه رهواري بياباني
هراران سال در قاموس گمراهي
گرفتار آمده آوای سبحانی
ستمكاران و جباران متاع دين
رياكارانه بفروشند ارزاني
مقنع ها مقفع ها چو راوندي
و چون حلاج ها بر دار پاياني

اگر دستی بر آید بهر یاری و مددکاری
كه كس را وا رهاند از غمي آني
به اكراه از تو رو تابد به آسانی
تو مي ماني در اين رفتار حيراني
دل گلچين ز عشق ايثار جان دارد
واوهرگز نخواهد كرداظهارپشيماني
استكهلم
10 فوريه 2006
محمد علي گلچين زاده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ملوك ملك گلچين هست هستي است

قوس هستي

چو مي گويند من هستم. پس آن كيست؟
شك و ترديد پي در پی  پس از چیست؟
براه عشق مشكلها كه انداخت
نقوط و حرف اندر گفته باقيست
خط پر گار هستي قوس هستي است
عروج كيش شخصيت مبانيست
اگر معلول از علت جدا نیست 
قبول و رد به استدلال مكفيست
اگرابزار احساس است و ادراك
خرد منظومه امر مناهیست
ملوك ملك گلچين هست هستي است
مپرسيدش كه رازي هست يا نیست

م ع گ
استكهلم
17
فوريه

2006

 

 

 

 

 

 

در حل معادله چو خيام استي



در فلسفه بلكه اوستادي هستی

در حل معادله چو خيام استی

خود نيز به بندي و نمي داني خود

گلچين تو غريبي و نه آرامستی



من راحتم ار ز راحتي دم نزنم ؟

از رنج كسان كم نزنم گر نزنم

آنروز كه بند ناف از بيخ افتاد

معلومم شد كه نظم بر هم نزنم  



بار غم عالمي بودبر دوشم

در ديگ تحولات غم مي جوشم

قدرتمندان فتنه بپا مي دارند

ياسين كسي نمي رود درگوشم

 



شل گفتم اگر بدان که مردابم من

نيلوفر عشق ريشه در آبم من

آنكس كه به زنجير وفا نا بسته ست

شايد به گمان اوست در خوابم من





اين چارپاره تاثيري ترانه رهي معيري

است با صداي روحپور

مرضيه



ديدي كه رسوا شد دلم رسواي رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم آماج دريا شد دلم

از پرتو راه رهي غرق تمنا شد دلم

با خود شدم. بيخود شدم.تنهاي تنها شد دلم

 

 

 

 

 

 

 

نیلوفر عشق

نيلوفر عشق



خسته و پژمرده ام ز جنگ با زندگی


نمانده سرزندگي زين همه بازندگی


تاس كه بد آيدي شانس به تنگ آیدی


عمر بسر آيدي نمانده بالندگی





در خلوت درويشي در ديگ فنا جوشی


سر كنده و پرکنده در کلبه خاموشی


يك لحظه شدم غافل هم عاطل هم باطل


گلچين نشود آرام آواش سراینده

 

 

 




شوري است درون دل خواهي به سماع  آیم



پا كوبم و دم گيرم بي هوش و پناهنده

 

 

جلوه  نورانی


آن جلوه نوراني وآن نداي ربانی

با صوت غناینده وان صلای سیحانی


با هرچه كه پيش آيد يا هرچه به سر آید


مي سوزم و مي سازم با چشم بر آینده




ت
من زنده به گورم تو خودت می دانی ميداني


در ظاهر امر حرف ديگر رانی راني


باشد روزي دوباره بازت بینم


آنروز يقين به گفته در مي مانی





من بار غم كه مي كشم بر تن خویش


آن چيست كه مي كند مرا ريشه زریش


مي گويندم :مگو. ولي مي گویم


تا آنك در آيد خبرم بيش از پیش


مجمد علي گلچين زاده
استكهلم 24 نوامبر 2005

 

 كنم فاش

من راز درون خويشتن فاش كنم
اينگونه به نفس خويش پرخاش كنم
تا لب نگشايد و نگويد هر چیز هر چيز
در رقص سماع روح شاباش كنم

مي مي نوشم گهي كه سركش گردم
در خلوت صافی تو بی غش گردم

تا جلوه روي تست آئينه دل
در نقش وجود او منقش گردم

 

اين سقف فلك شكستني نيست كه نيست
بيهوده مكن سعي رهي نيست كه نیست  
اي دوست بيا دوباره طرحي سازيم
اين گفته ز حافظ است شكت درچیست

بي عشق و در سكوت نتوانم زيست
در فلسفه معني فنا اين همه نیست نيست
هرگزنكنم شكايتي لب بندم
تقصير دل سوخته كي داند چيست


در بروي خود بستم وز غریبه بگسستم


از هر صنمي خستم وز پلشتگي رستم


راز خويش كردم فاش بي صدا و بي پرخاش


آنچه خواست او هستم چون به عشق پابستم

 


در بازي عمر هرکه  بازنده شود
بايد كوشد دوباره پاينده شود
در كشمكش نزاع با نفس درون
چون آهن آبدیده تابنده شود آ


در گردش ايام قلم مي چرخد
با چرخش آن كتاب دل می
رقصد
اين فتنه رقص قصه تكرار است
فردا چه كسي به گفتگو مي خندد

چهار پاره ها سروده زماني 11 الي 22 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده

 

 

 

 

 

 

 

 

انوار تجلی

من من بنده بنده ام كه در بندم


در كام چو ترياق و يا قندم من


در سعي و طلب به چالشم می دانم  
بنيادنويني به جهان افكندم


در ميكده. جام. مستانه زنم  زنم
زآشوب درون خروش جانانه زنم
اندر قدحم نور تجلي پيداست
بيخود شدگي بانگ چو دیوانه زنم.

 


در روز ازل عقل كه قسمت كردند
دادند به هر كه هر چه علن کردند
نوبت كه به اين ژنده ديوانه رسيد
در كشكولش.نبود. سهمت کردند

زنجير زمانه هست بر پا بر دست
رر گردن من طوق فنائي مانده ست
آزاد در اين مهد تمدنيم اما محدود
اميد رهائي نبود زين بن بست

 

در بند تنم اسیر و تن منکر من

 

من بی من و تن نمی شود یاور من

 

آگاه نیم ز آنچه بر من گذرد

 


خاموشي من ببين نه اين ظاهر من

بنده آن بنده ام به بند آن منده ام  بنده ام
از آنكه او بنده نيست بند خودم كنده ام
نفس نفس بنده است فقير خرسنده است
نه بند كين بندگي به تاب تابنده است

در بگشا و ببين ذره ئ خرسنده ام
ديگ به جوش آمدست نقش پراكنده ام
هو زنم و حق زنم هو حق بر حق زنم
دم زنم از نای نی چو نی خروشنده ام


چهار پاره ها سروده 24 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده

 

به شب نشینی چشم تو میهمان باشم






چه میشود که چو بلبل ترانه خوان باشیم
چه میشود که نسیم سحرگهان باشیم
چه می شود که به گلزار عشق پای نهیم
ستاره وار در اکران کهکشان باشیم
برون غائله و مشق و قیل و قال و کتاب
در اندرون مشوش  آشوب خود زنان باشیم

چه می شود به نگاهی به خلوت جانان


ز راه رفته پشیمان نگشتگان باشیم

چو آه و ناله ندارد اثر به مهجوری

چه می شود من و تو یاور جوان باشیم

 

چه می شود به تبسم گهی به لبخندی

 

به شب نشینی عشاق میهمان باشیم

 

چه می شود بگذاری مرا به حال خودم

 

به فکر و ذکر تو باشم و هم زبان باشیم

 

چه می شد آنکه تبسم کنان و لبخندان

 

به شب نشیبنی چشم تو میهمان باشیم

 

به راز پاکی دل عطر صفه محراب  

 

سفیر صلح چو کوچک فرشتگان  باشیم

 

به خانه دل گلچین قدم گذار و ببین

 

که طیف قوس قزح در کمان جان باشیم باشیم






استقبال از غزل شیوای دوست عزیزم

 آقای مرتضی کیوان هاشمی که تشویقم کرد بنویسم
محمد علی گلچین زاده

استکهلم

11/11/2007

 

 

مانده بودم چون کوه

باد آمد زد و برد

آب باران شوئید د

برد و در دریا ریخت

ته دریا با بستر شن

همنشینم اکنون

م ع گ

5/11/2007

استکهلم

 

گلچين فداي غم و هم همگان

من ومن با تن تن با تن و من با من تن

تن و تن با من من با من وتن با تن من

همه تن با همه من با هم غم با غم تن

غم من بي هم تن بي غم تن با هم من

همگي عاشق هم با غم هم بي غم تن

جملگي در هم غم با غم هم بي هم من

گلچين فداي غم و هم همگان

استكهلم 13 نوامبر 2005

 



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به هنگامیکه پنهان میشود

 

پر لاگر کویست

متولد۱۸۹۱
وفات ۱۹۷۴

مترجم شاعرانه محمدعلی گلچین زاده

متولد ۱۹۴۰

استکهلم

چهارم اکتبر ۲۰۰۵



به هنگامیکه پنهان میشود
زیبا ترین زیبا
و با عشقی که می گنجد به دنیائی
نهفته در فرا ابهام پر تو های نورانی  
که می تابد بروی عرصه این خانه
یا شاید که اعیانی

چه درد آور
ولی با نا ز
دلجویانه
شادی بخش
خدا،
پیکر تراش جام زیبائی
چه در نزدیک  
یا در نا کجا آباد
سر زمین دور
تمام پیکر این زندگانی را
کند نابود
بعد از ساخت

آری کوزه گر
جام لطیف دست ساز خویش
خورد می سازد
هر آنچیزی که من دارم
نباشد مال من
عنایتهای ربانی است
رهنی نیست
ملک من
که باید باز آنرا واگذاری کرد
و بر گرداند
به این زودی
هر آنچیزی که گویا صاحب آنم
همی باید که برگرداند
مالک در کمین گاه است
درختان
آسمان
حتی زمین فرش زیر گامهای من
جهانگردم
که در این راه بی برگشت  
می سپارم راه
به تنهائی
بی آنکه
بماند رد پای من

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لوله ها و تلمبه ها

 

لوله ها و تلمبه ها








در باغي رها نشده ام


پر درخت درخت


با مليونها گنجشک، جیک جیک کنان


با آواي تو


بال زدن پرندگان


و لطافت هوا


و عطر سبزه و گلها


هر چه ديدم


انبوه لوله هرچه درهم


به درا زاي افق پیچان


چون عظله هاي در هم اوفتاده


تلمبه ها گونه گون

و پيكر هاي استوانه ای مبدل های حرارتی


و گرمي امرداد ماه

وباز تاب شدید نور خورشید


فكند ه برسینه سفينه هاي آهني


و برجهاي تفکیک


و منار دوكي

، کتالیتک رفورمذ و رفورمهی حرارتی 10 و 9 كت كراكر

نه درخت سيبي


نه اناري


نه خرمالوئی

يا كه انگوري , انجيري


و نه نسیمی


،فقط هرم ذگرما گرما


و تفت شرجي


نه شاخي نه برگی

نه آبی نه ابشاری


ولي بود  مرداب عظیمی


با مانده آب متعفنی  


مانده بجا از پس انفجار بمبی


رهاشده از جنگنده ای  از بالا


در محوطه باز

 بين اسكلتهاي آهنی  مناره اي  سر بفلک کشیده


یکی از هفت بمب که از بریم تا قبرستان در یک خط امتداد هوائی که ابادان را زیر و زیر کرد

گه اولیش در باغ ستاد پالایشگاه و دومی روی منتزا کارمندان رو بروی پتروشیمی و سوم در وسط پالایشگاه

فقط صدای انفجار مابقی بگوشمان رسید




عطر گلها


آواي فاخته و هزار


یاد فراموشی مانده از



 تعفن نفت




و گوكرد دلمه شده


بوي ماهی گندیده  و مرداب جا مانده



 دود و همراه باروت


رویای راستین روز



و اكنون نقل

خاطره است


از گزش


عشقي نا فرجام به خاک


در بحبوحه تهاجم جنگی بی حاصل و بی هرف


رفتن به آبادان به قصد سرکشی به پالايشكده و کارکنان غیور نفت


مگر بايد همیشه از

بلبل و پروانه و شمع سرود  یا از گل


سبزه و باغ


رياحين سرود


مگرفقط رويت

 قناري ماندني است


مگر غرش کمپروسورها  


جت خروج بخارفشرده از شیرهای اطمینان  


همهمه و هجوم


كوفته
سر خورده


گازهاي رها شده

خاطره نیست  
چه ميماند
چه مانده
از آنهمه رفت و شد آدمها

سر گرم پیشه  
با ريشه هاي در خاک
هنگامه نیم روز ناهاری هجوم به ناهار خوري و بر گشتن

چه مي شد
اگر حركت زمان دو جهتي می بود
و مي شدنوشت دوباره سرنوست را


و دوباره ساخت  
آنچه رفته ز دست

استكهلم پنجم نوامبر 2005


قلمي شد


محمد علي گلچين  زاده

 

 

 

 

5177 واژه

59 صفحه

 

 

  • Entry for October 07, 2007magnify

ازنو ساختم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جان و دل بفرمان

 





جان و دل بفرمانت هر کجا که میخواهی


با تو رهروان بینی بسته لب سرا پا گوش


محمد علی گلچین زاده


استکهلم


14/10/2007


-------------پاییزان wrote:



سلام




یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان


دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید








Mohammad Ali G wrote:




گوش کردم جان جانان لذتی آمد بدست


جام در یک دست و دست دیگرم پیمانه بست


م ع گ


14/10/2007


استکهلم

 

 

 

 

 

جان و دل بفرمان

 





جان و دل بفرمانت هر کجا که میخواهی


با تو رهروان بینی بسته لب سیرا پا گوش


محمدعلی گلچین زاده


استکهلم


14/10/2007


-------------پاییزان wrote:








یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان


دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید











گوش کردم جان جانان لذتی آمد بدسیت


جام در یک دست و دیگر رشته پیمانه بست



م ع گ


14/10/2007


استکهلم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چرخ افلاک

چرخ افلاکmagnify



یارب! جگرش جام شراب است مرا
لعل لب او قند و نبات است مرا
***********************

لعل لب تو آب حیات است مرا

به  مثل صوم و صلات است مرا گوئی

هرگز نکنم شکوه ز بوسیدنت اما

غافل مشو این قند و نبات است مرا

 

یار من هستی است  وهر چیزی که هست

چرخ  افلاک است گردون از الست

زیر و بالا راست یا چپ؛ پشت و رو

آفرینت بادبر هر آإفرینش ! می پرست

یار یاران! یار یارانی به بزم عاشفان

من قسم خوردم . مگو پیمان شکست

رشته آویز پیمانم به گردن ماندنی  است

متهم بر عشق من !محکوم! با زنجیر بست

ساقیا آنگه که می ریزی می اندر کاسه ام

برحذر من مست مستم جام رنگینم بدست

چرخ افلاکmagnifyمحمد علی گلچین زاده

13/10/2007

RE: بوسیدن لعل لب

یار من گردیده هستی، وآنچه هست
دور یا نزدیک در بالاو پست
آفرین بر آفرینش کز الست
ساقی می بوده بر هشیار و مست
یار یاران کی گسست بوده هستی،
رشته پیمان جاویدان چو بست
*********************


-Mohammad Ali G wrote:

 

آن جهان برترم جز یار نیست
آ
غیر از اینم انتظاری نیست نیست

م ع گ
*********************

-



عید را انگه توانم خوب دید
کز جهان برترم آید نوید

*******************
-Mohammad Ali G wrote:

عید من آن روز یاران دیدن است
فطر من مرهون یاری بودن است
روزه ام بوسیدن لعل لب است
در نماز مه لقایان ماندن است
م ع گ
استکهم

 

 

 

 

 

 

 

فطریه ام لعل لب بوسی است

فطریه ام لعل لب بوسی استmagnify





عید من آن روز یاران دیدن است

فطر من مرهون یاری بودن است


روزه ام بوسیدن لعل لب است

درنماز مه لقایان ماندن است

م ع گ


استکهلم

12/10/2007

Tags: | Edit Tags

Friday October 12, 2007 - 05:51am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 1 Comment

گره بر سفره دل میزنم با سفره مهرت

گره بر سفره دل میزنم با سفره مهرتmagnify



دوست عزیز که شما هم درد مرا دارید
بیا سوته دلان گرد هم آئیم

همین امشب ، بیا تا سفره های دل خویش را در یک سفره بگذارم

سفره های خود را بهم گره بزنیم
همین امشب



درون این  سفره دل ، میوه ی عشقی از باغ خلسه بگذاریم
م ع ک
10/10/2007
استکهلم

Tags: | Edit Tags

Wednesday October 10, 2007 - 06:57am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 2 Comments

 

 

دست عشق از دامن دل دور نیست

دست عشق از دامن دل دور نیستmagnify

 

دست عشق از دامن دل دور نیست

 بارگاه عشق در دستور هر معذور نیست

می توان آری به دریا حکم کرد

حرکت در مکان  مقدور نیست  لعب و

موج را با دانش آری می شود تغییر داد

باد اندر باد گیر آمد مگو محصور نیست  

هر کسی دستور عشق حق تعالی می دهد

لاجرم داند نهاد ما که بی تدبیر نیست  

خوب میدانند، تیغ تیز گلچین ، هدیه نیست  

در کف مستی که جزؤ لیستها، منظور نیست  

استقبال از غزل کوتاه

( دستور زبان عشق ) روانشاد دکتر قیصر امین پور

همشهری!

 

محمد علی گلچین زاده

استکهلم

 

1/100/2007

دست عشق از دامن من دور نست

می ‌توان آيا به دل دستور داد

می ‌توان آيا به دريا حكم کرد

كه دلت را يادی از ساحل مباد

موج را آيا توان فرمود ایست ؟

باد را فرمود بايد ایستاد

آنكه دستور زبان عشق را

بی ‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می ‌دانست تيغ تيز

در كف مستی نمی ‌بايست  داد

از واپسین اثر قیصر امین پور

دستور زبان عشق

روانش شاد

 

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 10:01am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 2 Comments

خانه عشق همه دورانهاست

خانه عشق همه دورانهاستmagnify

 

 

خانه امن شما در دل من

خانه ای نیست که ویرانه شود

خانه عشق همه دورانهاست

خانه هرکه ، که با عشق زید

خانه لذت بی پایانست

خانه ای گرم  مهیای شما

عاشق عشق به اندیشه من  

آذرین کانونی است

امن و مهر انگیز است

افرصتی نیست . بیا.

مهرورزی که سرایت این است

خانه پاینده و شمع آجین است  

نهراسید ، سرای همه نیک اندیشان است

سبز و آباد پر از لاله و گل

بشتابید همین ایران است

 

محمد علی گلچین زاده

استکهلم

29/10/2007

اگرکه  دورم و گرا نزدیکم

بعد زمانی و مکانی نیست در

تو میدانی کی است  قلبم مامن امن

این عهدیست که آنرا پایبانی نیست

 

 

م ع گ

30/10/2007

استکهلم

 

 

 

 

 

خانه ام میخانه عشاق هست

هر کسی هشیار آمد گشت مست

دراین خانه بداخل چرخشی است

قفل بیرون رفتنش کامل شکست
م ع گ


Tags: عشقپایدار | Edit Tags

Monday October 29, 2007 - 10:55am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 8 Comments

یک دیدن وچشم از همه کس ببریدن

یک  دیدن  وچشم از همه کس  ببریدن

 

 

دلم به مهر تو جانان به بند پا بند است

کلام بندبسته نداند چرا که چون قند است

م ع گ

 

 

ناله ات از چیست؟بازاری ! بگو

 

خالق هستی به دل  داری بگو

هستی وهستم و هستش تا ابد

از غرور خویش بیزاری بگو

 

کوله بار عشق باید بست و رفت

اشک دل سیل روان جاری بگو

م ع گ

 

 

دل بستن و خویش را به دام افکندن

یک  دیدن و چشم از همه کس ببریدن

بی خود ، خود را به یار بستن و شدن

از خویش برون رها ، به او پیوستن

24/10/2007

م ع گ

Tags: آوازعشق | Edit Tags

Wednesday October 24, 2007 - 07:50am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 5 Comments

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پشت بما رو به دوربین

پشت بما رو به دوربینmagnify

 

آذرین پرتو عشق آمد و زنجیرم کرد

 

ساقی  عشق طبیب  آمد و تسخیرم کرد

لب خشکیده و تب دار مرا  خشکیده ، تر بوسید

پیرم کرد خورشید نظر کرده جوان

محمد علی گلچین زاده

23/10/2007

استکهلم

پشت بما رو به دور بین  

روی بر تافته ای و موی بر افراشته ای

پشت بر دوست چرا عکس خود انداخته ای  

م ع گ

 

23/10/2007

 

 

 

 

ای یار اعصار و قرون

نام ترا من برده ام

آن می که مستی آورد

از جام ساقی خورده ام

آری کمال دلگشا

در نام نامی خوانده ام

هم ریشه ام آئینه ام

در نقش باقی دیده ام

جانم بقربانت بگو

زین بوستان گل چیده ام  

محمد علی گلچین زاده

13/10/2007

استکهلم

گر که دورم گر نزدیکم ا

در بعد زمانی و مکانی نیست

تو می دانی که قلبم مامن امنیست  

این عهدی است و آنرا انتهائی نیست

م ع گ

 

پ

 

 

 

 

 

 

دو تک بیتی و یک شش بند


تک بیتی ها


بیار باده که خشکیده این لبم ساقی



نی از صیام بلکه ز غوغایی این تبم



عودیم و بسوزیم به این آتش سرکش



نا پخته به هر شعله بمانیم منقش

م ع گ

 

 

 

 

 

 

 


ویک  

شش بندی


ای آنکه به می دعوت مهرانه کنی

هم گرد کسان نیک و دردانه کنی

دانی که به تن زرق تمنا نکنیم  

یک لحظه نظر به زهد بی جا نکنیم  

هر مست که عاشق زنخدان کسیست  

حتی دوزخ بهشت در دسترسیست

 
م ع گ






 

Add Golchinzadeh's Poems Blog، http://www.golchimzadeh1.blogspot.com،

to your personalized My Yahoo! page:

 

 

 

 

سپیده صبح

 

مرغي است پريده آشيان گم کرده
اين قايق عمر بادبان گم كرده
از شورش اندرون غوغا انگيز
ملكم گويا که مرز بان گم کرده


هر نقش زنم به طرح ديگر گردد

وان صفحه نصیب سطح دیگر گردد
اي كاش كه ابتلاي اندیشه نبود
تاويل كلام شرح ديگر گردد

از ف نتوان فرخ و فرهادي ساخت
از روح خدا مسيح ميلادي ساخت
هر چند كه بار ظلم گردد افزون
شايد بتوان گروه امدادی ساخت


من منتظرم سپيده صبح دمد
خورشيد بر آيد و سياهي برمد
اين ابرپليد آسمان پوش چرا
پيدا شده تا نور به جائي نرسد


استكهلم 14 نوامبر 2005

م ع گلچين زاده

 

posted by MAG @ 1:46 PM

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 11:34am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 0 Comments

من راز درون خويشتن فاش كنم

 

من راز درون خويشتن فاش كنم
اينگونه به نفس خويش پرخاش كنم
تا لب نگشايد و نگويد هر چيز
در رقص سیماع روح شاباش  کنم

مي مي نوشم گهي كه سركش گردم
در خلوت صافي تو بي غش گردم
تا جلوه روي تست آئينه دل
در نقش وجود او منقش گردم

این سقف جهان شکستنی نیست که نیست

يهوده مكن سعي رهي نيست كه نيست
اي دوست بيا دوباره طرحی سازیم
اين گفته ز حافظ است شكت در چيست

بي عشق و در سكوت نتوانم زیست
در فلسفه معني فنا اين همه نيست
هرگزنكنم شكايتي لب بندم
تقصير دل سوخته كي داند چيست

در بروي خود بستم وزغريبه بگسستم
ازهر صنمي خستم وز پلشتگي رستم

بی صدا و بی پرخاش راز خویش کرئم فاش
آنچه خواست او، هستم. چون به عشق پتبندم

 



در بازي عمر هر كه بازنده شود
بايد کوشد دوباره پاینده شود
در كشمكش نزاع با نفس درون

 چون آهن کوره دیده تابنده شود

 

در گردش ايام قلم مي چرخد
با چرخش آن كتاب دل مي رقصد
اين فتنه رقص قصه تكرار است
فردا چه كسي به گفتگو مي خندد

چهار پاره ها سروده زماني 11 الي 22 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده

 

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 11:31am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 1 Comment

- ترجمه از فارسی به سوئدی و انگلیسی زبان من و توست



زبان من و توست



نشود فاش کسی آنچه میان من و توست  

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم 

پاسخم گو بنگاهی که زبان من و توست

(هوشنگ ابتهاج)

In English

Nobody reveals what we are pervading,
While we communicate with eyes post dividing.
Listen to me I tell you in peace and quiet with closed mouth
Reply me with your loving eye display that is our logos deciding


Written by .
Ebtehaj (H.E. Sayeh)
Translated by M.A. Golchinzadeh


På Svenska ( In Swedish)

Inga får avslöja vad vi har oss i mellan
Våran brevbärare är ögonenslysande medan
Lyssna Jag pratar vid stängda munnen
Svara mig med dina ögonens kärleks språk våran



Av H. Ebtehaj ( H:E: Sayeh)
Översätts av M.A. Golchinzadeh
06-01-2006

 

 

 

 

 

 

 

 

نور تجلي




نور تجلي

من بنده بنده ام كه در بندم من
در كام چو ترياق و يا قندم من
در سعي و طلب به چالشم ميدانم
بنيادنويني به جهان افکنذم

در ميكده. جام. مستانه زنم
زآشوب درون خروش جانانه زنم زنم
اندر قدحم نور تجلي پيداست
بی خودشده ام بانگ چو دیوانه زدم

در روز ازل عقل که قسمت کردند  
دادند به هر كه هر چه علت كردند
نوبت كه به اين ژنده دیوانه رسید
در كشكولش.نبود. سهمت كردند

زنجير زمانه هست بر پا بر دست دست
بر گردن من طوق فنائي مانده ست

آزاد در اين مهد تمدنيم اما محدود
رهائی نبود زین بن بست امید

در بند تنم اسير و تن منكر من
من بي من و تن نمي شود یاور من  
آگاه نيم ز آنچه به من مي گذرد
خاموشي من ببين نه اين ظاهر من


بنده آن بنده ام به بند آن بنده ام
از آنكه او بنده نيست بند خودم کنده ام
نفس نفس بنده است، فقير خرسنده است
نه بند كين بندگي به تاب تابنده است

در بگشا و ببين ذره ئ خرسنده است
ديگ به جوش آمدست نقش پراكنده است
هو زنم و حق زنم هو حق بر حق زنم
دم زنم از ناي ني كه ني خروشنده است




چهار پاره ها سروده 24 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده

 

يكبار زندگي خاكي

يكبار زندگي خاكي

يكبار زندگي خاکی
يك روز كه فصل آمدن, آمده بود
كس ز آمدنم ز من سوالی ننمود
يكروز دگر از اين جهان خواهم رفت
در قافله عمر زيانم شد سود

 

 

 


اين جسم يقين به خاك تبديل شود
صد ها عنصر پديد و تحليل شود
می پوسد اگر چه استخوانها قطعا

از مانده آن , فسيل تسهيل شود

 

هر چند كه مرده ام به یک  تعبیری
اما نه چنان مرده ئ بي تدبيري
با آنچه سروده ام كه مانده است بجا
من زنده ام و نكرده ام تقصيري

روحم پي اصل خويش پرواز كند
در نزد فلک زندگی آغاز کند

آن رنج جدا ماندگي از جوهر عشق
آسوده شود خصلت نو ساز کند


گويند معاد روز رستاخيز است
روزي است كه داوري فرح انگيز است
اعمال همه به عدل كيفر يابد
آيد به حساب هر چه آن نا چيز است

 

خلقی به بهشت راه یابند و روند

آن دوزخیان کنار افتند و شوند

وان برزخیان خیره و ناراضی

فرجام نیابند اگر جامه درند




گلچين نگران مباش از آينده
از كرده خود مباش تو شرمنده
تو, زنده, به گفتار پسنديده خود
يك مصرع تو كفاف صد پرونده


استكهلم اول فوريه 2006
محمد علي گلچين زاده

 

 

 

من نقطه ز محتواي اين ديوانم

 

نقطه ريز

تقديم به دوست ارجمندم دكتر فيروز اناركي

نقطه ريز


من نقطه اولم كه در پایانم
ان نقطه اخرم كه در كانونم
از اول واخر هيچكس اگه نيست
در نفي حدوث نکته ها می دانم  

من نقطه ز محتواي اين ديوانم
در زيرحروف و دست و پا می مانم
گاهي زبر حروف و با بي خبري
در مشق و كتاب درس سر گردانم

 

 

گه صفرم و از حساب افتاده برون

کمتر عددم ، کوچکم و من موزون

با دوز و کلک به حرص متل تندوزان

از من وز يك برند صدها بيليون

استكهلم بيست و نهم ارديبهشت 1385

م ع گلچين زاده

posted by MAG @ 6:31 AM

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 12:13pm (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 0 Comments

من منتظرم سپيده صبح دمد

 

 

ممرح

مرغي است پريده آشيان گم کرده
اين قايق عمر بادبان گم كرده
از شورش اندرون غوغا انگيز
ملكم گويا كه مرزبان گم کرده

 


هر نقش زنم به طرح ديگر گردد
وان صفحه نصيب سطح ديگر گردد
اي كاش كه ااقتدا به انديشه نبود
تاويل كلام شرح ديگر گردد

از ف نتوان فرخ و فرهادي ساخت
از روح خدا مسيح ميلادي ساخت

هر چند که بار ظلم گردد افزون
شايد بتوان گروه امدادي ساخت


من منتظرم سپیده صبح دمد

خورشید بر آید و سیاهی برمد

این ابر پلید آسمان پوش چرا

پیدا شده تا نور به جائی نرسد


استكهلم 14 نوامبر 2005

گلچين زاده

 

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 12:04pm (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 0 Comments

آنكس كه نداند كه مرا مي داند

 

 

 

آنكس كه نداند كه مرا مي داند

هر كس كه به من نيش زند طعنه زند
با نيشتري به جان من لطمه زند
ايرج كه ر فيق راه و جان است مرا
با سحر قلم دفاع جانانه زند


شاعر كه زبان مردم ايران است
خرد است ز شالوده و پي ويران است
باشد روزي كسي از احوالاتش
ناجي شود ار كه او بلا گردان است

من شعر نكرده ام كپي زين يا آن
از تهمت نا روا به جان آمد جان
 
آنکس كه مرا چنين تصور دارد

بهتر كه قلم زند چو هر با وجدان

آنكس كه نداند که مرا می داند
يا اينكه مرا به چوب و خط ميخواند
باشد كه بماند اندر این غروه تنگ
تاروز ابد جوابگو مي ماند

با هركه نشست و شد و يا آمد و شد و شد
گفت از گل و شل و كي بدي يا كه نبد
مولا داند كه من زبان بسته ترم
در خاك شوم ستوده يا نا فربد

من از پي افتخار حرفي نزنم
اين گور برای نام خود بر نکنم
عمري است كه لب دوخته بودم اكنون
با حرف از اين معركه بیرون نروم  

هر چند كه عشق معني اش گستردست
اين عشق سخن ز عشق نا افسردست
بر تاب ز گفتگوي هر باب سخن

این گفته غنیمتی است چون افشردست


من تاب سخن دارم و اين طيف سخن

طیفی است که فیزیک نیاوردی ظن

من می گویم برو بیابش ، زنهار

 گول سخني نخور چه از تن يا من

من ميگويم ز من نه ازخاكي تن
از تن گويم تجسمي ني از من

تن مرده و من زنده و تنها این من

از مرده نشان نماند غير از من من


گلچبن ماند نه اين من خاكي تن
ازخاكي تن كجا شناسد تن من
من عاشق من اسير عشقم ليكن
از عشق خدا خدا شناسد من من

 

 

 

 

 

 

 

شوق

 

شوق پرواز

كاش ماهي بودمي در قعر دريا گشتمي
هر چه آنجا ديدمي در دفتري بنوشتمي
ديدمي آزادگي , وارستگي , سرگشتگي
دره ها را ديدمي زآنجا خبر آوردمي

درس علم و فلسفه , آزادگي , وارستگي
حاصل آنهاست نوعي غرو وثق بندگي
از اميل آموز و رو سوي طبيعت درس گير
گر كه مي خواهي بيابي عاقبت پايندگي

پوستين كهنه بر كندم ز تن با بارغم
پيرهن نو كردم و شستم غبار بيش و كم
آن گلاب مانده افكندم بدور از كهنگي
تا كه عطر نسترن با عشق آميزم به هم

مي توان از هر سخن تصوير عشقي تازه ساخت  
نسل هاي بعد قدر گفته را خواهد شناخت
با شجاعت حرف زد بي وا همه ازاین و آن
در قمار زندگي حق گو نترس از برد و باخت

 

 

 

 

 

 


بند بند استخوانم سوخته
سوز زخم مانده بر لب دوخته
نقش غربالي به ميخ اندرون
آردش سابيده است و بیخته
مانده در روياي گنگ بي زبان
عطر عشقي كه به غم آميخته
كاشكي نور اميدي مي دميد
بر دل لالي به ميخ آويخته
شوق پروازي كه بودم آرزو آ
روغن داغي است عمري ريخته




استكهلم
6 دسامبر 2005
محمد علي گلچين زاده

 

posted by MAG @ 3:29 PM

 

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 11:42am (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 0 Comments

21/12/2007جنگ گلچین و سپهری

21/12/2007جنگ گلچین و سپهریmagnify

 

Tags: | Edit Tags

Thursday November 1, 2007 - 12:35pm (PDT) Edit | Delete | Permanent Link | 0 Comments

با همت اميد گشايد فردا

گفتم صنما دولت اقبالم نيست
گفتا بس كن بغير من دولت چيست
من منتظرم كه جنبشي بار دگر

پیش آید و بر کند ز عالم غم زیست



من دم نزنم ز باده بايد نوشيد
در خمره عاشقي بباید نوشید
گر ناله ز ناي عاشقان بر خيزد
عصيان زده در سماع بايد كوشيد

بيهوده نيامدم كه بيهوده روم
اينگونه نبوده ام كه اينگونه شوم

سرتاسر عمر در عذابم شب و روز
در غفلتم از كدام ر اه بايد گذرم

اين عمر غنيمتي است از صدق و صفا
هر لحطه نشانه اي است از سر بقا
گر غفلتي آيد و ببندد در عشق

با همت و امبید گشاید فردا
با اميد گشايد
محمد علي گلچين زاده

استكهلم دوازدهم نوامبر دوهزار و پنج ميلادي
قلمي و نهائي شد

 

تمام عمر در تلاش

تمام عمر در تلاش
يافتن
شناختن
و رسيدن به تو گذشت
در همه حال با من بودي
در وجودم
قلبم
روحم
اما من غافل
چه آرمشي با تو بودن
چه لذتي نام تو زمزمه کردن 
شيريني باده تو در كام
چه صفائي عاشق تو بودن
در عشق و جوشيدن
با من بمان تا ابد
تو

پيوندم با تو


عمري به تلاش جستجوي تو گذشت
در معرفت صفاي روي تو گذشت
اندر طلبت به هر دري كوبيدم
راهم آخر ز سوي کوی تو گذشت

غافل بودم هميشه با من بودي
در حاليكه به خانه با من بودي
در حجله دل هميشه حاضر بودي
فّره روحي هماره با من بودي

 

آرامش من ز بودن با تو بود

كامم شيرين از مي نام تو شود
لذت دارد مزمره كردن نامت
عشقي كه صفا آرد و دلشاد كند

از عشق تو ميجوشم و سر مستم من

در عشق تو پای بند و دلبستم من
با من تو بمان كه من به تو محتاجم
تا روزي كه به حلقه پیوستم من   


گلچين زاده

استكهلم چهارم فوريه 2006

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چون قفس نفس و من نقش قفس در نفسم

من بی نفسم  گر جه که نعش  قفسم

چون نقش نفس منم که نقش قفسم

بی  کس اتدر قفسم نقش نفس ذر صذفم

رصذ قوس قفس نفس قفس در حرسم

من بی نفسم رچه نفس در صدفم

مختصر در حرسم نقش خسی دسترسم

 

چچون نفس قفس من

 

م ع گلچبن زاده
استكهلم

10 فوريه 2006

ظبیبی  وشبانی و شتر بانی

طبییبی و شبانی و شتر بانی
ندانستند آئين جهانباني
عوام الناس اندر چنگ جباران
خرد در بند نیروهای دربانی
همه آزادگان مصلوب درتاريخ
همه نو آوران محبوس وزنداني
صداي حق گوئي اندر گلو خفته
كلام راستين در سينه پنهاني
بهورزی شناسائی خرد ورزي
خودآئي و خدا آئي و رباني
در دروازه ها مسدود خود خواهي
چه دريائي , چه رهواري بياباني
هراران سال در قاموس گمراهي
گرفتار آمده آوای سبحانی
ستمكاران و جباران متاع دين
رياكارانه بفروشند ارزاني
مقنع ها مقفع ها چو راوندي
و چون حلاج ها بر دار پاياني

اگر دستی بر آید بهر یاری و مددکاری
كه كس را وا رهاند از غمي آني
به اكراه از تو رو تابد به آسانی
تو مي ماني در اين رفتار حيراني
دل گلچين ز عشق ايثار جان دارد
واوهرگز نخواهد كرداظهارپشيماني
استكهلم
10 فوريه 2006
محمد علي گلچين زاده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ملوك ملك گلچين هست هستي است

قوس هستي

چو مي گويند من هستم. پس آن كيست؟
شك و ترديد پي در پی  پس از چیست؟
براه عشق مشكلها كه انداخت
نقوط و حرف اندر گفته باقيست
خط پر گار هستي قوس هستي است
عروج كيش شخصيت مبانيست
اگر معلول از علت جدا نیست 
قبول و رد به استدلال مكفيست
اگرابزار احساس است و ادراك
خرد منظومه امر مناهیست
ملوك ملك گلچين هست هستي است
مپرسيدش كه رازي هست يا نیست

م ع گ
استكهلم
17
فوريه

2006

 

 

 

 

 

 

در حل معادله چو خيام استي



در فلسفه بلكه اوستادي هستی

در حل معادله چو خيام استی

خود نيز به بندي و نمي داني خود

گلچين تو غريبي و نه آرامستی



من راحتم ار ز راحتي دم نزنم ؟

از رنج كسان كم نزنم گر نزنم

آنروز كه بند ناف از بيخ افتاد

معلومم شد كه نظم بر هم نزنم  



بار غم عالمي بودبر دوشم

در ديگ تحولات غم مي جوشم

قدرتمندان فتنه بپا مي دارند

ياسين كسي نمي رود درگوشم

 



شل گفتم اگر بدان که مردابم من

نيلوفر عشق ريشه در آبم من

آنكس كه به زنجير وفا نا بسته ست

شايد به گمان اوست در خوابم من





اين چارپاره تاثيري ترانه رهي معيري

است با صداي روحپور

مرضيه



ديدي كه رسوا شد دلم رسواي رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم آماج دريا شد دلم

از پرتو راه رهي غرق تمنا شد دلم

با خود شدم. بيخود شدم.تنهاي تنها شد دلم

 

 

 

 

 

 

 

نیلوفر عشق

نيلوفر عشق



خسته و پژمرده ام ز جنگ با زندگی


نمانده سرزندگي زين همه بازندگی


تاس كه بد آيدي شانس به تنگ آیدی


عمر بسر آيدي نمانده بالندگی





در خلوت درويشي در ديگ فنا جوشی


سر كنده و پرکنده در کلبه خاموشی


يك لحظه شدم غافل هم عاطل هم باطل


گلچين نشود آرام آواش سراینده

 

 

 




شوري است درون دل خواهي به سماع  آیم



پا كوبم و دم گيرم بي هوش و پناهنده

 

 

جلوه  نورانی


آن جلوه نوراني وآن نداي ربانی

با صوت غناینده وان صلای سیحانی


با هرچه كه پيش آيد يا هرچه به سر آید


مي سوزم و مي سازم با چشم بر آینده




ت
من زنده به گورم تو خودت می دانی ميداني


در ظاهر امر حرف ديگر رانی راني


باشد روزي دوباره بازت بینم


آنروز يقين به گفته در مي مانی





من بار غم كه مي كشم بر تن خویش


آن چيست كه مي كند مرا ريشه زریش


مي گويندم :مگو. ولي مي گویم


تا آنك در آيد خبرم بيش از پیش


مجمد علي گلچين زاده
استكهلم 24 نوامبر 2005

 

 كنم فاش

من راز درون خويشتن فاش كنم
اينگونه به نفس خويش پرخاش كنم
تا لب نگشايد و نگويد هر چیز هر چيز
در رقص سماع روح شاباش كنم

مي مي نوشم گهي كه سركش گردم
در خلوت صافی تو بی غش گردم

تا جلوه روي تست آئينه دل
در نقش وجود او منقش گردم

 

اين سقف فلك شكستني نيست كه نيست
بيهوده مكن سعي رهي نيست كه نیست  
اي دوست بيا دوباره طرحي سازيم
اين گفته ز حافظ است شكت درچیست

بي عشق و در سكوت نتوانم زيست
در فلسفه معني فنا اين همه نیست نيست
هرگزنكنم شكايتي لب بندم
تقصير دل سوخته كي داند چيست


در بروي خود بستم وز غریبه بگسستم


از هر صنمي خستم وز پلشتگي رستم


راز خويش كردم فاش بي صدا و بي پرخاش


آنچه خواست او هستم چون به عشق پابستم

 


در بازي عمر هرکه  بازنده شود
بايد كوشد دوباره پاينده شود
در كشمكش نزاع با نفس درون
چون آهن آبدیده تابنده شود آ


در گردش ايام قلم مي چرخد
با چرخش آن كتاب دل می
رقصد
اين فتنه رقص قصه تكرار است
فردا چه كسي به گفتگو مي خندد

چهار پاره ها سروده زماني 11 الي 22 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده

 

 

 

 

 

 

 

 

انوار تجلی

من من بنده بنده ام كه در بندم


در كام چو ترياق و يا قندم من


در سعي و طلب به چالشم می دانم  
بنيادنويني به جهان افكندم


در ميكده. جام. مستانه زنم  زنم
زآشوب درون خروش جانانه زنم
اندر قدحم نور تجلي پيداست
بيخود شدگي بانگ چو دیوانه زنم.

 


در روز ازل عقل كه قسمت كردند
دادند به هر كه هر چه علن کردند
نوبت كه به اين ژنده ديوانه رسيد
در كشكولش.نبود. سهمت کردند

زنجير زمانه هست بر پا بر دست
رر گردن من طوق فنائي مانده ست
آزاد در اين مهد تمدنيم اما محدود
اميد رهائي نبود زين بن بست

 

در بند تنم اسیر و تن منکر من

 

من بی من و تن نمی شود یاور من

 

آگاه نیم ز آنچه بر من گذرد

 


خاموشي من ببين نه اين ظاهر من

بنده آن بنده ام به بند آن منده ام  بنده ام
از آنكه او بنده نيست بند خودم كنده ام
نفس نفس بنده است فقير خرسنده است
نه بند كين بندگي به تاب تابنده است

در بگشا و ببين ذره ئ خرسنده ام
ديگ به جوش آمدست نقش پراكنده ام
هو زنم و حق زنم هو حق بر حق زنم
دم زنم از نای نی چو نی خروشنده ام


چهار پاره ها سروده 24 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده

 

به شب نشینی چشم تو میهمان باشم






چه میشود که چو بلبل ترانه خوان باشیم
چه میشود که نسیم سحرگهان باشیم
چه می شود که به گلزار عشق پای نهیم
ستاره وار در اکران کهکشان باشیم
برون غائله و مشق و قیل و قال و کتاب
در اندرون مشوش  آشوب خود زنان باشیم

چه می شود به نگاهی به خلوت جانان


ز راه رفته پشیمان نگشتگان باشیم

چو آه و ناله ندارد اثر به مهجوری

چه می شود من و تو یاور جوان باشیم

 

چه می شود به تبسم گهی به لبخندی

 

به شب نشینی عشاق میهمان باشیم

 

چه می شود بگذاری مرا به حال خودم

 

به فکر و ذکر تو باشم و هم زبان باشیم

 

چه می شد آنکه تبسم کنان و لبخندان

 

به شب نشیبنی چشم تو میهمان باشیم

 

به راز پاکی دل عطر صفه محراب  

 

سفیر صلح چو کوچک فرشتگان  باشیم

 

به خانه دل گلچین قدم گذار و ببین

 

که طیف قوس قزح در کمان جان باشیم باشیم






استقبال از غزل شیوای دوست عزیزم

 آقای مرتضی کیوان هاشمی که تشویقم کرد بنویسم
محمد علی گلچین زاده

استکهلم

11/11/2007

 

 

مانده بودم چون کوه

باد آمد زد و برد

آب باران شوئید د

برد و در دریا ریخت

ته دریا با بستر شن

همنشینم اکنون

م ع گ

5/11/2007

استکهلم

 

گلچين فداي غم و هم همگان

من ومن با تن تن با تن و من با من تن

تن و تن با من من با من وتن با تن من

همه تن با همه من با هم غم با غم تن

غم من بي هم تن بي غم تن با هم من

همگي عاشق هم با غم هم بي غم تن

جملگي در هم غم با غم هم بي هم من

گلچين فداي غم و هم همگان

استكهلم 13 نوامبر 2005

 



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به هنگامیکه پنهان میشود

 

پر لاگر کویست

متولد۱۸۹۱
وفات ۱۹۷۴

مترجم شاعرانه محمدعلی گلچین زاده

متولد ۱۹۴۰

استکهلم

چهارم اکتبر ۲۰۰۵



به هنگامیکه پنهان میشود
زیبا ترین زیبا
و با عشقی که می گنجد به دنیائی
نهفته در فرا ابهام پر تو های نورانی  
که می تابد بروی عرصه این خانه
یا شاید که اعیانی

چه درد آور
ولی با نا ز
دلجویانه
شادی بخش
خدا،
پیکر تراش جام زیبائی
چه در نزدیک  
یا در نا کجا آباد
سر زمین دور
تمام پیکر این زندگانی را
کند نابود
بعد از ساخت

آری کوزه گر
جام لطیف دست ساز خویش
خورد می سازد
هر آنچیزی که من دارم
نباشد مال من
عنایتهای ربانی است
رهنی نیست
ملک من
که باید باز آنرا واگذاری کرد
و بر گرداند
به این زودی
هر آنچیزی که گویا صاحب آنم
همی باید که برگرداند
مالک در کمین گاه است
درختان
آسمان
حتی زمین فرش زیر گامهای من
جهانگردم
که در این راه بی برگشت  
می سپارم راه
به تنهائی
بی آنکه
بماند رد پای من

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لوله ها و تلمبه ها

 

لوله ها و تلمبه ها








در باغي رها نشده ام


پر درخت درخت


با مليونها گنجشک، جیک جیک کنان


با آواي تو


بال زدن پرندگان


و لطافت هوا


و عطر سبزه و گلها


هر چه ديدم


انبوه لوله هرچه درهم


به درا زاي افق پیچان


چون عظله هاي در هم اوفتاده


تلمبه ها گونه گون

و پيكر هاي استوانه ای مبدل های حرارتی


و گرمي امرداد ماه

وباز تاب شدید نور خورشید


فكند ه برسینه سفينه هاي آهني


و برجهاي تفکیک


و منار دوكي

، کتالیتک رفورمذ و رفورمهی حرارتی 10 و 9 كت كراكر

نه درخت سيبي


نه اناري


نه خرمالوئی

يا كه انگوري , انجيري


و نه نسیمی


،فقط هرم ذگرما گرما


و تفت شرجي


نه شاخي نه برگی

نه آبی نه ابشاری


ولي بود  مرداب عظیمی


با مانده آب متعفنی  


مانده بجا از پس انفجار بمبی


رهاشده از جنگنده ای  از بالا


در محوطه باز

 بين اسكلتهاي آهنی  مناره اي  سر بفلک کشیده


یکی از هفت بمب که از بریم تا قبرستان در یک خط امتداد هوائی که ابادان را زیر و زیر کرد

گه اولیش در باغ ستاد پالایشگاه و دومی روی منتزا کارمندان رو بروی پتروشیمی و سوم در وسط پالایشگاه

فقط صدای انفجار مابقی بگوشمان رسید




عطر گلها


آواي فاخته و هزار


یاد فراموشی مانده از



 تعفن نفت




و گوكرد دلمه شده


بوي ماهی گندیده  و مرداب جا مانده



 دود و همراه باروت


رویای راستین روز



و اكنون نقل

خاطره است


از گزش


عشقي نا فرجام به خاک


در بحبوحه تهاجم جنگی بی حاصل و بی هرف


رفتن به آبادان به قصد سرکشی به پالايشكده و کارکنان غیور نفت


مگر بايد همیشه از

بلبل و پروانه و شمع سرود  یا از گل


سبزه و باغ


رياحين سرود


مگرفقط رويت

 قناري ماندني است


مگر غرش کمپروسورها  


جت خروج بخارفشرده از شیرهای اطمینان  


همهمه و هجوم


كوفته
سر خورده


گازهاي رها شده

خاطره نیست  
چه ميماند
چه مانده
از آنهمه رفت و شد آدمها

سر گرم پیشه  
با ريشه هاي در خاک
هنگامه نیم روز ناهاری هجوم به ناهار خوري و بر گشتن

چه مي شد
اگر حركت زمان دو جهتي می بود
و مي شدنوشت دوباره سرنوست را


و دوباره ساخت  
آنچه رفته ز دست

استكهلم پنجم نوامبر 2005


قلمي شد


محمد علي گلچين  زاده

 

 

 

 

5177 واژه

59 صفحه

1 kommentar: