غنچه عشق
یکی را دوست می
دارم،
ولی هرگز نمی
داند
نگاهش می کنم
شاید،
بداند من که او
را دویت می دارم
به گلبرگ گل سرخی
که در حال شکفتن بود
به خط سبز زرينی
و احساسی که بيهمتا است
نوشتم من که او را دوست ميدارم
ولی او غنچه عشقم به قيچی داد
تا گلهای ديگر باز تر گردد
سروده سال ۱۳۵۰ مسجد سليمان محمد علی گلچين زاده
« : دسامبر 11, 2009, 09:05:53 »
|
قسم بر نام دل با شاهد و می
قسم بر تار و دف تنبور با نی
قسم بر عاشقان لا ابالی
قسم بر نازک اندیش خیالی
قسم بر نغمه های عودوچنگش
قسم بر آشنای جام و سنگش
قسم بر جام ساقی و شرابش
قسم بر شاهد و تار و ربابش
قسم بررقص و ذکرحالت شور
قسم بر چشمهای مست مخمور
قسم بر دستهای پینه بسته
قسم بر عاشقان دلشکسته
قسم بر مست از میخانه رانده
قسم بر مست های کوچه مانده
قسم بر آن قلندر های بی باک
قسم بر چشمهای خفته در خاک
قسم بر مجلس و بزم شبانه
قسم بر بانیان آشیانه
قسم بر تار و پود نقش قالی
قسم بر حاجی و روی ذغالی
قسم بر نوجوانان مصمم
قسم بر پیر مردان کمر خم
قسم بر دختران پاکدامن
قسم بر ماهرویان معین
قسم بر شبنم بر گل نشسته
قسم بر ژاله اما یخ نبسته
قسم بر من قسم بر دوستانم
قسم بر سروران نو جوانم
من لخت پتی سرمایه ام نیست
ز گلچین پرس راز عاشقی چیست
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
9/12/2009
کاش گل بودی تو در گلدان نشایت کردمی
یا امیدی بودی و از پنجره می دیدمی
کاش طیف چشمها رنگین کمان من بدی
وقت دلتنگی ترا در سینه می افشردمی
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
18/7/2007
كاش ماهي بودمي راهي به دريا داشتم
كاش ماهی بودمي راهي به دريا داشتم
آبها را چون رهي در زير پاها داشتم
زين مكان تنگ و قید و بندهایش رستمی
موج دريا را به همراهي رويا داشتم
كاش مرغي بودمي اندر فضای بیکران
همچو شاهين كردمي پرواز درعمق زمان
رفتمي آنجا كه در انديشه می نا گنجدی
ديدمي نا ديده ها با شعر مي كردم بيان
محمدعلی گلچین زاده
استکهلم [/b] [
یا امیدی بودی و از پنجره می دیدمی
کاش طیف چشمها رنگین کمان من بدی
وقت دلتنگی ترا در سینه می افشردمی
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
18/7/2007
كاش ماهي بودمي راهي به دريا داشتم
كاش ماهی بودمي راهي به دريا داشتم
آبها را چون رهي در زير پاها داشتم
زين مكان تنگ و قید و بندهایش رستمی
موج دريا را به همراهي رويا داشتم
كاش مرغي بودمي اندر فضای بیکران
همچو شاهين كردمي پرواز درعمق زمان
رفتمي آنجا كه در انديشه می نا گنجدی
ديدمي نا ديده ها با شعر مي كردم بيان
محمدعلی گلچین زاده
استکهلم [/b] [
کاش گل بودی و در گلدان نشایت کردمی
یا امیدی بودی و از پنجره می دیدمی
کاش طیف چشمها رنگین کمان من بدی
وقت دلتنگی ترا در سینه می افشردمی
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
18/7/2007
كاش ماهي بودمي راهي به دريا داشتم
كاش ماهی بودمي راهي به دريا داشتم
آبها را چون رهي در زير پاها داشتم
زين مكان تنگ و قید و بندهایش رستمی
موج دريا را به همراهي رويا داشتم
كاش مرغي بودمي اندر فضای بیکران
همچو شاهين كردمي پرواز درعمق زمان
رفتمي آنجا كه در انديشه می نا گنجدی
ديدمي نا ديده ها با شعر مي كردم بيان
محمدعلی گلچین زاده
استکهلم
یا امیدی بودی و از پنجره می دیدمی
کاش طیف چشمها رنگین کمان من بدی
وقت دلتنگی ترا در سینه می افشردمی
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
18/7/2007
كاش ماهي بودمي راهي به دريا داشتم
كاش ماهی بودمي راهي به دريا داشتم
آبها را چون رهي در زير پاها داشتم
زين مكان تنگ و قید و بندهایش رستمی
موج دريا را به همراهي رويا داشتم
كاش مرغي بودمي اندر فضای بیکران
همچو شاهين كردمي پرواز درعمق زمان
رفتمي آنجا كه در انديشه می نا گنجدی
ديدمي نا ديده ها با شعر مي كردم بيان
محمدعلی گلچین زاده
استکهلم
رفتی و نگفتی که چه حالی دارد
دل گلچین نظر کرده فرمانبردار؟
کرج 15/12/1387
می عشق تو نوشیدم به جامی چند در خلوت
لب لعلت ببوسیدم به شبهنگام با شهوت
م ع گ
در ظلمت بیابان ره گم نمی کنم من
تا چلچراغ رویت ما را چراغ راهست
م ع گ
ترسم نرسم به بارگاهت
گر حکم کنی صبور باشم
م ع گ
تا تو نیاز میکنی معبد من سرای تو
معبد تو سرای من چونکه تو ناز میکنی
م ع گ
گلناز گل کم ناز کن
تو قلب شاعر باز کن
بینی کسان را مجتمع
آهنک دیگر ساز کن
در سینه تنگم چرا
از عشق آوا ساز کن
بنگر که چشمم منتظر
آغوش خود را باز کن
لعل لب شیرین خود
بوسیدنی آغاز کن
گلچین گرفتار مهان
سویش بیا پرواز کن
م ع گ
12/2/1388
استکهلم
عمری اگر نشسته به امید وصل یار
این از دعای تست عیان یا که استتار
م ع گ
یک جرعه شراب ناب کوثر خواهم
این توشه رحمتیست من در راهم
در دشت تمنا به می تشنه لبان
بنشان عطشی نگو گلی در کاهم
م ع گ
دوش در صومعه پیمانه چو میگردانید
طیلسان داد به ما گفت مبارک باشد
م ع گ
یکروز رفتم معتکف
بار آمدم پرواز کن
م ع گ
هرکس نطرش بما ست من دلبندم
آری دو سه ماه کوه می افکندم
م ع گ
هیچ جایی انتهای راه نیست؛
این تمامش ماجرای زندگیست
من ملک بودم و فردوس برین جایت بود
منت آوردم و این دیر خراباتی نیست
م ع گ
حافظ فرمودهٌٍ،
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد بدین ....................
حافظ
گر سوز و ساز نباشد به عاشقی
می ماندگار شدی شمع نیمه سوز
م ع گ
تا تو طلب میکنی عشق ز من ای نگار
صبح سحر گه دمید به خانه آمد بهار
گ ع م
جز پناه عشق عالم سوز جائی شوق نیست
گر گریزی هست غیر از خانه معشوق نیست
م ع گ
کبک پرنده ام ولی راست سخن سرا منم
همچو درنده ام ولی حلق کسان نمیدرم
م ع گ
تو پرس کن از خویشتن چون است احوالات من
من عاشفم من عاشقم تو غرها ی در خویشتن
م ع گ
دل ایستد به پیشش
با دستهای بسته
تا دست شاه بخشد
زر صله و عطا را
کمی شعرتان دست کاری شد حالا الف میخواهید الف هم بده
ای صله بخش عالم ده زر ببخش ما را
تا عاقبت ببینی درویش بینو ا را
کرح
15/12/1387
م ع
تا تو نیاز میکنی ناز تو مشتری منم
منگر عشق نیستم شاخص عاشقی منم
م ع گ
زندان شده دل گلچین و بسوزد ز اشتیاق
در هجر یار مانده گریزان از این فراق
م ع گ
ین موی سپید حاصل عمر من است
این شیره جان است که اندر سخن است
ای آنکه کلام من بود در گوشت
بینی روزی که جان جدا از بدن است
م ع گ
نه تمنای من است که دیروز گذشت
نه مرا طالع فرداست به پرواز خیال
نه مرا عطر دل انگیزفراموش شده
بال پرواز بر آرم به تماشای شمال
م ع گ
در خانه ما بجز ز می پیدا نه
در کاسه ما باده تهی مانا نه
گر قصد تو نوش جان باده ست بیا
تا بر سر پا نشسته نوشی ست بیا
م ع گ
نرده عشق باختم رقیب رند برد یار من
شاه به ناکهان زند زخمه به سیم تار من
م ع گ
ز باده سیر نگردم پیاله بازم من
قسم به عشق تو آری که پاکبازم من
م ع گ
میتوان ساده دم از مهر زدن
میتوان با نگهی حرف زدن
میتوان با همه دلبست ونشست
میتوان از غم خود نیز گذشت
م ع گ
تو جاویدان شوی هرگه که در آئینه آرائی
به چشم ما همان زیبا همان مقبول می آئی
م ع گ
دل در گرو عشق نهادن هنری نیست
حل گشتن و محلول نهادینه عشق است
م ع گ
تو خود نسیمی ای نسیم شمال
فکنده ای تو مرا دست باد خیال
م ع گ
لطغا بفرمائید گوینده این بیت میست
تو خود وصال دگر هستی ای نسیم وصال
خطا بود نکند دل نظر به حسن وجمال
تو ماه نه ای ماه در تجسم تست
که مهر نور بگیرد از رخت همه حال
م ع گ
درد من دردی است کو را نیست درمان غم مخور
راه من راهی است کو را نیست پایان غم مخور
م ع گ
ز تنگی ره پیموده زد نهیبم عشق
نرفته ای ز رهی پر نشیب پر زفراز
م ع گ
نگرانی که تو داری ز کجا می آید
با خدا باش شکن سختی وصد لشکر را
م ع گ
نگرانی که تو داری ز کجا می آید
با خدا باش شکن سختی وصد لشکر را
م ع گ
دل من تاب عتابت نکند
دال خواهی بدهم بادا باد
م ع گ
در جاهان گردش ایام به کامست هنور
دال شد این کمرم دال به کامست هنوز
م ع گ
نوش بادش که به دردی کش و ساقی گوید
خمره پیش آر و بده جام کفایت نکند
م ع گ
رو مگردان صومعی در خانقاه عاشقان
این بگفت و رفت در خم باده یافت
م ع گ
در درون آرم کی گیرد جنین
پسته خندان دهان بگشوده است
م ع گ
یار ما از ما جغندر خواست من دادم
اگر بادام هوس دارد چغاله در سبد دارم
م ع گ
می روم یکه براهی متروک
که بپیچیده کلافیست بخود
عابر مست گم اندر تنگه
ره نما نیمه ره هم گم شد
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
رومی که نشناسد به ظن
ای رستخیز پر توان
وی شور انگیز جوان
ای آیت روح و روان
در خرمن علم بیان
هر گاه خندان آمدی
با فضل رحمان آمدی
در کلبه شادان آمدی
بر مستمندان جهان
خورشید را مشاطه گر
امید را مطلوب تر
ای طالب حظ بصر
هم آشکارا هم نهان
در سینه آه سینه سوز
لب دوز و ناکرده بروز
اندیشه شمع پر فروز
نه قاطقم باشد نه نان
ای روح بخش بی بدیل
ای منشا علم جلیل
کوتاهمان کن از نخیل
هم آنزمان هم اینزمان
بر گژ دلان کور دل
بر بند دیده وا مهل
مستان حور العین بگل
بر خوان بخود هرمیهمان
با می جدا از عقل شو
وز نقد دل با اهل شو
بی نقل و نان از طبل شو
اشکم پرستی وارهان
از رنگ بی تدبیر شو
با روم و زنگی جور شو
از فتنه ها شان دور شو
فی اصطناع کهکشان
می گیرو می زن پشت هم
نی مال دستان را بهم
الغوث و خلصنا بکم
دردی کشم دردی کشان
گلچین مزن لاف سخن
از بلخ و روم و از وطن
رومی که نشناسد به ظن
معمار گفتار شهان
محمد علی گلچین زاده
دل گلچین نظر کرده فرمانبردار؟
کرج 15/12/1387
می عشق تو نوشیدم به جامی چند در خلوت
لب لعلت ببوسیدم به شبهنگام با شهوت
م ع گ
در ظلمت بیابان ره گم نمی کنم من
تا چلچراغ رویت ما را چراغ راهست
م ع گ
ترسم نرسم به بارگاهت
گر حکم کنی صبور باشم
م ع گ
تا تو نیاز میکنی معبد من سرای تو
معبد تو سرای من چونکه تو ناز میکنی
م ع گ
گلناز گل کم ناز کن
تو قلب شاعر باز کن
بینی کسان را مجتمع
آهنک دیگر ساز کن
در سینه تنگم چرا
از عشق آوا ساز کن
بنگر که چشمم منتظر
آغوش خود را باز کن
لعل لب شیرین خود
بوسیدنی آغاز کن
گلچین گرفتار مهان
سویش بیا پرواز کن
م ع گ
12/2/1388
استکهلم
عمری اگر نشسته به امید وصل یار
این از دعای تست عیان یا که استتار
م ع گ
یک جرعه شراب ناب کوثر خواهم
این توشه رحمتیست من در راهم
در دشت تمنا به می تشنه لبان
بنشان عطشی نگو گلی در کاهم
م ع گ
دوش در صومعه پیمانه چو میگردانید
طیلسان داد به ما گفت مبارک باشد
م ع گ
یکروز رفتم معتکف
بار آمدم پرواز کن
م ع گ
هرکس نطرش بما ست من دلبندم
آری دو سه ماه کوه می افکندم
م ع گ
هیچ جایی انتهای راه نیست؛
این تمامش ماجرای زندگیست
من ملک بودم و فردوس برین جایت بود
منت آوردم و این دیر خراباتی نیست
م ع گ
حافظ فرمودهٌٍ،
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد بدین ....................
حافظ
گر سوز و ساز نباشد به عاشقی
می ماندگار شدی شمع نیمه سوز
م ع گ
تا تو طلب میکنی عشق ز من ای نگار
صبح سحر گه دمید به خانه آمد بهار
گ ع م
جز پناه عشق عالم سوز جائی شوق نیست
گر گریزی هست غیر از خانه معشوق نیست
م ع گ
کبک پرنده ام ولی راست سخن سرا منم
همچو درنده ام ولی حلق کسان نمیدرم
م ع گ
تو پرس کن از خویشتن چون است احوالات من
من عاشفم من عاشقم تو غرها ی در خویشتن
م ع گ
دل ایستد به پیشش
با دستهای بسته
تا دست شاه بخشد
زر صله و عطا را
کمی شعرتان دست کاری شد حالا الف میخواهید الف هم بده
ای صله بخش عالم ده زر ببخش ما را
تا عاقبت ببینی درویش بینو ا را
کرح
15/12/1387
م ع
تا تو نیاز میکنی ناز تو مشتری منم
منگر عشق نیستم شاخص عاشقی منم
م ع گ
زندان شده دل گلچین و بسوزد ز اشتیاق
در هجر یار مانده گریزان از این فراق
م ع گ
ین موی سپید حاصل عمر من است
این شیره جان است که اندر سخن است
ای آنکه کلام من بود در گوشت
بینی روزی که جان جدا از بدن است
م ع گ
نه تمنای من است که دیروز گذشت
نه مرا طالع فرداست به پرواز خیال
نه مرا عطر دل انگیزفراموش شده
بال پرواز بر آرم به تماشای شمال
م ع گ
در خانه ما بجز ز می پیدا نه
در کاسه ما باده تهی مانا نه
گر قصد تو نوش جان باده ست بیا
تا بر سر پا نشسته نوشی ست بیا
م ع گ
نرده عشق باختم رقیب رند برد یار من
شاه به ناکهان زند زخمه به سیم تار من
م ع گ
ز باده سیر نگردم پیاله بازم من
قسم به عشق تو آری که پاکبازم من
م ع گ
میتوان ساده دم از مهر زدن
میتوان با نگهی حرف زدن
میتوان با همه دلبست ونشست
میتوان از غم خود نیز گذشت
م ع گ
تو جاویدان شوی هرگه که در آئینه آرائی
به چشم ما همان زیبا همان مقبول می آئی
م ع گ
دل در گرو عشق نهادن هنری نیست
حل گشتن و محلول نهادینه عشق است
م ع گ
تو خود نسیمی ای نسیم شمال
فکنده ای تو مرا دست باد خیال
م ع گ
لطغا بفرمائید گوینده این بیت میست
تو خود وصال دگر هستی ای نسیم وصال
خطا بود نکند دل نظر به حسن وجمال
تو ماه نه ای ماه در تجسم تست
که مهر نور بگیرد از رخت همه حال
م ع گ
درد من دردی است کو را نیست درمان غم مخور
راه من راهی است کو را نیست پایان غم مخور
م ع گ
ز تنگی ره پیموده زد نهیبم عشق
نرفته ای ز رهی پر نشیب پر زفراز
م ع گ
نگرانی که تو داری ز کجا می آید
با خدا باش شکن سختی وصد لشکر را
م ع گ
نگرانی که تو داری ز کجا می آید
با خدا باش شکن سختی وصد لشکر را
م ع گ
دل من تاب عتابت نکند
دال خواهی بدهم بادا باد
م ع گ
در جاهان گردش ایام به کامست هنور
دال شد این کمرم دال به کامست هنوز
م ع گ
نوش بادش که به دردی کش و ساقی گوید
خمره پیش آر و بده جام کفایت نکند
م ع گ
رو مگردان صومعی در خانقاه عاشقان
این بگفت و رفت در خم باده یافت
م ع گ
در درون آرم کی گیرد جنین
پسته خندان دهان بگشوده است
م ع گ
یار ما از ما جغندر خواست من دادم
اگر بادام هوس دارد چغاله در سبد دارم
م ع گ
می روم یکه براهی متروک
که بپیچیده کلافیست بخود
عابر مست گم اندر تنگه
ره نما نیمه ره هم گم شد
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
رومی که نشناسد به ظن
ای رستخیز پر توان
وی شور انگیز جوان
ای آیت روح و روان
در خرمن علم بیان
هر گاه خندان آمدی
با فضل رحمان آمدی
در کلبه شادان آمدی
بر مستمندان جهان
خورشید را مشاطه گر
امید را مطلوب تر
ای طالب حظ بصر
هم آشکارا هم نهان
در سینه آه سینه سوز
لب دوز و ناکرده بروز
اندیشه شمع پر فروز
نه قاطقم باشد نه نان
ای روح بخش بی بدیل
ای منشا علم جلیل
کوتاهمان کن از نخیل
هم آنزمان هم اینزمان
بر گژ دلان کور دل
بر بند دیده وا مهل
مستان حور العین بگل
بر خوان بخود هرمیهمان
با می جدا از عقل شو
وز نقد دل با اهل شو
بی نقل و نان از طبل شو
اشکم پرستی وارهان
از رنگ بی تدبیر شو
با روم و زنگی جور شو
از فتنه ها شان دور شو
فی اصطناع کهکشان
می گیرو می زن پشت هم
نی مال دستان را بهم
الغوث و خلصنا بکم
دردی کشم دردی کشان
گلچین مزن لاف سخن
از بلخ و روم و از وطن
رومی که نشناسد به ظن
معمار گفتار شهان
محمد علی گلچین زاده
در طوق عشق حلقه زدم طاق دل شکست
نه می اثر نمود نه مطرب نه هر چه هست
م ع گ
ترسم نرسم به وصل معشوق
خاکم طلبد ز دست مخلوق
م ع گ
قلبم به یاد دوست همی سوزد از فراق
فریاد من بلند از این درد اشتیاق
م ع گ
قله قاف کجا آلپ و دماوند کجا
این عروجی افقی زغرب باشد تا شرق
م ع گ
قول دادم که در این منزل دلبند بمانم شادان
به دلیلی که شما نیز بمانیدو نجوئید فرا
م ع گ
عالمی دارم کسی زان گوشه اش آگاه نیست
هرچه میگردم در آن پایانی اش را راه نیست
م ع گ
در این معامله سود ی به جیب مشاط است
اگر که حجله نباشد چه حسن و آرایش
م ع گ
ناز دلبر ها کشیدن را ز گلچین باز پرس
کو هزاران ناز در هر لحظه با هم میکشد
م ع گ
ور نه دهی نمیدهم خویش به غیرو میکنم
خویش فدای چشم تودل به کسی نمی دهم
م ع گ
من اگر با خویشتن یک لحظه خلوت میکنم
چله میگیرم ببینم سود تنهایان تهی ست
م ع گ
ما را غم بحر است که در بحر غریقیم
این منزل عشق است مگو ما نرسیدیم
م ع گ
تو منبع سرشاری
تو پرتو انواری
تو برفی و بارانی
تو اشکی و خندانی
تو دلبر جانانی
جوینده پایائی
تو اینی و من آنم
من اینم و تو آنی
م ع گ
در شب قدر دعا از ته دل کردم من
که ترا عمر بیفزاید و از من کاهد
م ع گ
زخم را گر بتوان داد شفا با مرهم
این زبان است که مرهم اثرش نتواند
م ع گ
تو خود نسیمی ای نسیم شمال
فکنده ای تو مرا دست باد خیال
م ع گ
تو خود وصال دگر هستی ای نسیم وصال
خطا بود نکند دل نظر به حسن وجمال
تو ماه نه ای ماه در تجسم تست
که مهر نور بگیرد از رخت همه حال
م ع گ
درد من دردی است کو را نیست درمان غم مخور
راه من راهی است کو را نیست پایان غم مخور
م ع گ
ز تنگی ره پیموده زد نهیبم عشق
ا ز راه پر نشیب وفرازی نرفته ای
م ع گ
نگرانی که تو داری ز کجا می آید
با خدا باش شکن سختی صد لشکر را
م ع گ
ترک سیمین بر من آنکه جوینش نان است
حسن زیبائی او هم به جمال است و کمال
محمد علی گلچین زاده
دل مشتاق مرا خون به می ناب مکن
جگر خون شده را باز تو بیتاب مکن
م ع گ
بود زیبا کرمش چشم بچشمم میدوخت
تا بیبیند ز می ناب چه در من جوشید
م ع گ
کاش شاعر بودمی از وجه صد یک گفتمی
صفحه رنگین دل را نزد مسکر بردمی
تا دلم با قلع مهر عشق نوشادر زند
نقره رنگین سپیدی با د ل دلبر زند
سوز آنرا از تنور کوره حداد خویش
مشتعل سازد بنای معبد فرزانه کیش
روزن امید واری مخزن اسرار غیب
قلعه درویش سازد برج خورسندی شکیب
آذر آید پیشتاز شاعران نکته سنج
دست بوسش پیر گلچین تحفه آردگنج گنج
محمد علی گلچین زاده
در مورد ما کاش حقیقت دارد
هر بیت غزل به آن دلالت دارد
محمدعلی گلچین زاد
دل دلبر ندارد تاب دوری
دل من طاقت هجر و صبوری
م ع گ
دوش این مکتبیان زیرو زبر میگفتند
و ز ضمه و تنوین مستمر میگفتند
وقتی که رسید نوبت پرس و جواب
خاموش شدندند و هجو بر میگفتند
م ع گ
نیستم بی تو کمالی که دهم
پند عمری که از آن باز رهم
م ع گ
هرشب به بازی میکشی در خواب رویای مرا
دست از سر شبهای من بردار و از رویای من
م ع گ
رازی که میان ماست افشاش مکن
این لب به سخن گشا و پرواش مکن
گر از من بیخرد بپرسی گویم
با عشق بزی به یار پرخاش مکن
گ م ع
رفتی و نگفتی که چه حالی دارد
دل گلچین نظر کرده فرمانبردار؟
م ع گ
دل اسیر است و گرفتار ولی غافل نیست
هر کسی دل طلبد چانه زنی در آن نیست
م ع گ
دلگیر مشو ز گردش لیل و نهار
در یاب که بی عشق خزان ست بهار
م ع گ
رفتی و نکردی نگهی بر من مسکین
اکسیر مرادت چه اثر در غم این خاک
م ع گ
ا ی خاطرت عزیزتر از وصل و اشتیاق
بی عشق من چگونه سر آرم شب فراق
محمد علی گلچین زاده
دل غمدیده ما تاب ندارد غربت
شرط این نیست گریزی از ما
م ع گ
تو در طلب همچو شعر گلچین هستی
گلچینی ازاین سخن که گفتی مستی
م ع گ
نه می اثر نمود نه مطرب نه هر چه هست
م ع گ
ترسم نرسم به وصل معشوق
خاکم طلبد ز دست مخلوق
م ع گ
قلبم به یاد دوست همی سوزد از فراق
فریاد من بلند از این درد اشتیاق
م ع گ
قله قاف کجا آلپ و دماوند کجا
این عروجی افقی زغرب باشد تا شرق
م ع گ
قول دادم که در این منزل دلبند بمانم شادان
به دلیلی که شما نیز بمانیدو نجوئید فرا
م ع گ
عالمی دارم کسی زان گوشه اش آگاه نیست
هرچه میگردم در آن پایانی اش را راه نیست
م ع گ
در این معامله سود ی به جیب مشاط است
اگر که حجله نباشد چه حسن و آرایش
م ع گ
ناز دلبر ها کشیدن را ز گلچین باز پرس
کو هزاران ناز در هر لحظه با هم میکشد
م ع گ
ور نه دهی نمیدهم خویش به غیرو میکنم
خویش فدای چشم تودل به کسی نمی دهم
م ع گ
من اگر با خویشتن یک لحظه خلوت میکنم
چله میگیرم ببینم سود تنهایان تهی ست
م ع گ
ما را غم بحر است که در بحر غریقیم
این منزل عشق است مگو ما نرسیدیم
م ع گ
تو منبع سرشاری
تو پرتو انواری
تو برفی و بارانی
تو اشکی و خندانی
تو دلبر جانانی
جوینده پایائی
تو اینی و من آنم
من اینم و تو آنی
م ع گ
در شب قدر دعا از ته دل کردم من
که ترا عمر بیفزاید و از من کاهد
م ع گ
زخم را گر بتوان داد شفا با مرهم
این زبان است که مرهم اثرش نتواند
م ع گ
تو خود نسیمی ای نسیم شمال
فکنده ای تو مرا دست باد خیال
م ع گ
تو خود وصال دگر هستی ای نسیم وصال
خطا بود نکند دل نظر به حسن وجمال
تو ماه نه ای ماه در تجسم تست
که مهر نور بگیرد از رخت همه حال
م ع گ
درد من دردی است کو را نیست درمان غم مخور
راه من راهی است کو را نیست پایان غم مخور
م ع گ
ز تنگی ره پیموده زد نهیبم عشق
ا ز راه پر نشیب وفرازی نرفته ای
م ع گ
نگرانی که تو داری ز کجا می آید
با خدا باش شکن سختی صد لشکر را
م ع گ
ترک سیمین بر من آنکه جوینش نان است
حسن زیبائی او هم به جمال است و کمال
محمد علی گلچین زاده
دل مشتاق مرا خون به می ناب مکن
جگر خون شده را باز تو بیتاب مکن
م ع گ
بود زیبا کرمش چشم بچشمم میدوخت
تا بیبیند ز می ناب چه در من جوشید
م ع گ
کاش شاعر بودمی از وجه صد یک گفتمی
صفحه رنگین دل را نزد مسکر بردمی
تا دلم با قلع مهر عشق نوشادر زند
نقره رنگین سپیدی با د ل دلبر زند
سوز آنرا از تنور کوره حداد خویش
مشتعل سازد بنای معبد فرزانه کیش
روزن امید واری مخزن اسرار غیب
قلعه درویش سازد برج خورسندی شکیب
آذر آید پیشتاز شاعران نکته سنج
دست بوسش پیر گلچین تحفه آردگنج گنج
محمد علی گلچین زاده
در مورد ما کاش حقیقت دارد
هر بیت غزل به آن دلالت دارد
محمدعلی گلچین زاد
دل دلبر ندارد تاب دوری
دل من طاقت هجر و صبوری
م ع گ
دوش این مکتبیان زیرو زبر میگفتند
و ز ضمه و تنوین مستمر میگفتند
وقتی که رسید نوبت پرس و جواب
خاموش شدندند و هجو بر میگفتند
م ع گ
نیستم بی تو کمالی که دهم
پند عمری که از آن باز رهم
م ع گ
هرشب به بازی میکشی در خواب رویای مرا
دست از سر شبهای من بردار و از رویای من
م ع گ
رازی که میان ماست افشاش مکن
این لب به سخن گشا و پرواش مکن
گر از من بیخرد بپرسی گویم
با عشق بزی به یار پرخاش مکن
گ م ع
رفتی و نگفتی که چه حالی دارد
دل گلچین نظر کرده فرمانبردار؟
م ع گ
دل اسیر است و گرفتار ولی غافل نیست
هر کسی دل طلبد چانه زنی در آن نیست
م ع گ
دلگیر مشو ز گردش لیل و نهار
در یاب که بی عشق خزان ست بهار
م ع گ
رفتی و نکردی نگهی بر من مسکین
اکسیر مرادت چه اثر در غم این خاک
م ع گ
ا ی خاطرت عزیزتر از وصل و اشتیاق
بی عشق من چگونه سر آرم شب فراق
محمد علی گلچین زاده
دل غمدیده ما تاب ندارد غربت
شرط این نیست گریزی از ما
م ع گ
تو در طلب همچو شعر گلچین هستی
گلچینی ازاین سخن که گفتی مستی
م ع گ
|
« : دسامبر 28, 2008, 12:45:52 »
|
دل غمدیده ما تاب ندارد غربت
شرط این نیست گریزی از ما
شرط این نیست گریزی از ما
ای خاطرت عزیزتر از وصل و اشتیاق
بی عشق من چکونه سر آرم شب فراق
بی عشق من چکونه سر آرم شب فراق
رفتم که دو پیمانه دیگر نوشم
تا بلکه درون خمره ای در جوشم
من بلر غم گناه خود بر دوشم
زین روی که پشمینه به تن می پوشم
رفتم که دو پیمانه دیگر نوشم
تا بلکه درون خمره ای در جوشم
تا بلکه درون خمره ای در جوشم
من بلر غم گناه خود بر دوشم
زین روی که پشمینه به تن می پوشم
رفتم که دو پیمانه دیگر نوشم
تا بلکه درون خمره ای در جوشم
در عشق حل شوید ونمانید بی خبر
در راستای وصل عشق بمانید استوار
در راستای وصل عشق بمانید استوار
نرگس از خود شیفتن سر زیر و رخ در آب
بین
ما نه این هستیم و نه آن غافل اندر کار خویش
م ع گ
ما نه این هستیم و نه آن غافل اندر کار خویش
م ع گ
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دوهزار کوزه گویا و خموش
آهسته بگوش هم همی میگفتند
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
دستبردی در کلام خیام
شیرین سخنی و شادو فرخنده به مهر
سیمین صنمی زیاد و پاینده چو شعر
م ع گ
راز با هیچکسی فاش نخواهم کردن
که در این ملک نیابم دل دلداری من
م ع گ
شهریارا غم غربت ندیده ای هرگز
که چه دردی است درد بی درمان
تو توانی ز شمع و گل گوئی
کی توانم که در رهت سوزم
م ع گ
وای که من رها شدم در چمن صفای تو
بی تو بگو فنا شدم در خود و در بقای تو
م ع گ
که چه دردی است درد بی درمان
تو توانی ز شمع و گل گوئی
کی توانم که در رهت سوزم
م ع گ
وای که من رها شدم در چمن صفای تو
بی تو بگو فنا شدم در خود و در بقای تو
م ع گ
دوش از کوچه معشوق گذشتم اما
او مرا با نگهش سرزنش آمیز فروخت
باز همان ترجیع بند
درد از قبل تو عین داروست
زهر از جهت تو محض تریاک
**
بنشینم و صبر پیشه گیرم
دنباله کار خویش گیرم
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
تا بشنوم صدای زیبای آشنا را
تو ای دوستم در ایران کلیک
مرا دوست بشمر و هم شریک
م ع گ
کم گفتن ما نه اهر در گفتن ماست
بی حرفی ما ستنکنی در آن شک
م ع گ
او مرا با نگهش سرزنش آمیز فروخت
باز همان ترجیع بند
درد از قبل تو عین داروست
زهر از جهت تو محض تریاک
**
بنشینم و صبر پیشه گیرم
دنباله کار خویش گیرم
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
تا بشنوم صدای زیبای آشنا را
تو ای دوستم در ایران کلیک
مرا دوست بشمر و هم شریک
م ع گ
کم گفتن ما نه اهر در گفتن ماست
بی حرفی ما ستنکنی در آن شک
م ع گ
رندان جهان پیاله در دست و خمار
با حرمت بی حساب و یاری بکنار
من با همه همدردم و هم پیمانم
خواهی مشمار قدر یا برکش زار
محمد علی گلچین زاده
دوستی را مکن بهانه عشق
عشق بهتر بهانه ها دارد
م ع گ
ورزش عشق که در حوصله دانش ماست
درس پر مایه این مکتب پردازش ماست
م ع گ
دل دلبر ندارد تاب دوری
دل من طاقت هجر و صبوری
م ع گ
نیستم بی تو کمالی که دهم
پند عمری که از آن باز رهم
م ع گ
هر چند که من دورم اما به تو نزدیکم
این بعد مسافت را با نام تو کم کردم
رازی که میان ماست افشاش مکن
این لب به سخن گشا و پرواش مکن
گر از من بیخرد بپرسی گویم
با عشق ببزی به یارپرخاش مکن
م ع گ
وزن غم بر دوش دل آگاه نیست
آنکه دل دارد غمش در راه نیست
من که دارم غم دلم درگاه تست
همتی باید که آن برعهده همراه نیست
محمد علی گلچین زاده
تو مرهمی بر زخم دل
من نمیخواهم طبیب
رخصتی تا که سرایم ز کمالت غزلی
تا بسازم ز جمال تو به دیوان مثلی
طاقت بلبل عاشق به سر آید چون گل
فرصتی نیست شکوفد و کند درد دلی
در عشق حل شوید و نمانید بیخبر
در راستای وصل عشق بمانید استوار
تامل در همه گفتار و اعمال
بخود آیید و بر سنجید افعال
توکل بر خدا باید نمودن
همیشه باید او را بر ستودن
از مزامیر داود
مترجم شاعرانه کلجین زاد
وزن غم بر دوش دل آگاه نیست
آنکه دل دارد غمش در راه نیست
من که دارم غم دلم درگاه تست
همتی باید که آن برعهده همراه نیست
محمد علی گلچین زاده
با حرمت بی حساب و یاری بکنار
من با همه همدردم و هم پیمانم
خواهی مشمار قدر یا برکش زار
محمد علی گلچین زاده
دوستی را مکن بهانه عشق
عشق بهتر بهانه ها دارد
م ع گ
ورزش عشق که در حوصله دانش ماست
درس پر مایه این مکتب پردازش ماست
م ع گ
دل دلبر ندارد تاب دوری
دل من طاقت هجر و صبوری
م ع گ
نیستم بی تو کمالی که دهم
پند عمری که از آن باز رهم
م ع گ
هر چند که من دورم اما به تو نزدیکم
این بعد مسافت را با نام تو کم کردم
رازی که میان ماست افشاش مکن
این لب به سخن گشا و پرواش مکن
گر از من بیخرد بپرسی گویم
با عشق ببزی به یارپرخاش مکن
م ع گ
وزن غم بر دوش دل آگاه نیست
آنکه دل دارد غمش در راه نیست
من که دارم غم دلم درگاه تست
همتی باید که آن برعهده همراه نیست
محمد علی گلچین زاده
تو مرهمی بر زخم دل
من نمیخواهم طبیب
رخصتی تا که سرایم ز کمالت غزلی
تا بسازم ز جمال تو به دیوان مثلی
طاقت بلبل عاشق به سر آید چون گل
فرصتی نیست شکوفد و کند درد دلی
در عشق حل شوید و نمانید بیخبر
در راستای وصل عشق بمانید استوار
تامل در همه گفتار و اعمال
بخود آیید و بر سنجید افعال
توکل بر خدا باید نمودن
همیشه باید او را بر ستودن
از مزامیر داود
مترجم شاعرانه کلجین زاد
وزن غم بر دوش دل آگاه نیست
آنکه دل دارد غمش در راه نیست
من که دارم غم دلم درگاه تست
همتی باید که آن برعهده همراه نیست
محمد علی گلچین زاده
این موی سپید حاصل عمر من است
این شیره جان است که اندر سخن است
ای آنکه کلام من بود در گوشت
بینی روزی که جان جدا از بدن است
م ع گ
نه تمنای من است که دیروز گذشت
نه مرا طالع فرداست به پرواز خیال
نه مرا عطر دل انگیزفراموش شده
بال پرواز بر آرم به تماشای شمال
م ع گ
این شیره جان است که اندر سخن است
ای آنکه کلام من بود در گوشت
بینی روزی که جان جدا از بدن است
م ع گ
نه تمنای من است که دیروز گذشت
نه مرا طالع فرداست به پرواز خیال
نه مرا عطر دل انگیزفراموش شده
بال پرواز بر آرم به تماشای شمال
م ع گ
تو میدانی که من بی عشق و مستی
نمی یپویم رهی در کوی هستی
م ع گ
نیست اندیشه ما ململ هل
نیست رویای پریشان مشکل
نیست در بستن و تنها ماندن
کار مابودن و بوییدن گل
م ع گ
روزی که بیامدیم گریان بودیم
در کار جهان همیشه حیران بودیم
از مشکل این جهان نمیدانستیم
پیداست که از کرده پشیمان بودیم
محمد علی گلچین زاده
توئی پروانه گلچین کز سر شوق
به شور شعر آشوبی طنین کرد
محمد علی گلچین زاده
ز باده سیر نگردم پیاله بازم من
قسم به عشق تو آری که پاکبازم من
م ع گ
میتوان ساده دم از مهر زدن
میتوان با نگهی حرف زدن
میتوان با همه دلبست ونشست
میتوان از غم خود نیز گذشت
م ع گ
تو گوهر کمالی و پیرایه خرد
سر دفتر جلالی و سرمایه هنر
محمد غلی گلچین زاد
شیره جان است اندر شعر من
میوه عمر است اندر جان من
م ع گ
راه ما جز به در خانه معشوقه مجو
رهرو عشق به دنبال توام کوی به کو
م ع گ
نمی یپویم رهی در کوی هستی
م ع گ
نیست اندیشه ما ململ هل
نیست رویای پریشان مشکل
نیست در بستن و تنها ماندن
کار مابودن و بوییدن گل
م ع گ
روزی که بیامدیم گریان بودیم
در کار جهان همیشه حیران بودیم
از مشکل این جهان نمیدانستیم
پیداست که از کرده پشیمان بودیم
محمد علی گلچین زاده
توئی پروانه گلچین کز سر شوق
به شور شعر آشوبی طنین کرد
محمد علی گلچین زاده
ز باده سیر نگردم پیاله بازم من
قسم به عشق تو آری که پاکبازم من
م ع گ
میتوان ساده دم از مهر زدن
میتوان با نگهی حرف زدن
میتوان با همه دلبست ونشست
میتوان از غم خود نیز گذشت
م ع گ
تو گوهر کمالی و پیرایه خرد
سر دفتر جلالی و سرمایه هنر
محمد غلی گلچین زاد
شیره جان است اندر شعر من
میوه عمر است اندر جان من
م ع گ
راه ما جز به در خانه معشوقه مجو
رهرو عشق به دنبال توام کوی به کو
م ع گ
شهره شهر شدن مشکل این طایفه نیست
چون بزیبائی تو نیست در این قافله نیست
م ع گ
در تماشای تو عمری است گدائیم هنوز
گر گذرگاه تو این نیست از آن بیخبرم
م ع گ
در ره شیراز دیدم روی تو
در خراسان بوی کردم موی تو
م ع گ
تو خود نسیمی ای نسیم شمال
فکنده ای تو مرا دست باد خیال
م ع گ
درد من دردی است کو را نیست درمان غم مخور
راه من راهی است کو را نیست پایان غم مخور
م ع گ
ز تنگی ره پیموده زد نهیبم عشق
نرفته ای ز رهی پر نشیب پر زفراز
م ع گ
چون بزیبائی تو نیست در این قافله نیست
م ع گ
در تماشای تو عمری است گدائیم هنوز
گر گذرگاه تو این نیست از آن بیخبرم
م ع گ
در ره شیراز دیدم روی تو
در خراسان بوی کردم موی تو
م ع گ
تو خود نسیمی ای نسیم شمال
فکنده ای تو مرا دست باد خیال
م ع گ
درد من دردی است کو را نیست درمان غم مخور
راه من راهی است کو را نیست پایان غم مخور
م ع گ
ز تنگی ره پیموده زد نهیبم عشق
نرفته ای ز رهی پر نشیب پر زفراز
م ع گ
بود زیبا کرمش چشم بچشمم میدوخت
تا بیبیند ز می ناب چه در من جوشید
م ع گ
تا بیبیند ز می ناب چه در من جوشید
م ع گ
دوش در صومعه پیمانه چو میگردانید
طیلسان داد به ما گفت مبارک باشد
م ع گ
یک جرعه شراب ناب کوثر خواهم
این توشه رحمتیست من در راهم
در دشت تمنا به می تشنه لبان
بنشان عطشی نگو گلی در کاهم
م ع گ
عمری اگر نشسته به امید وصل یار
این از دعای تست عیان یا که استتار
م ع گ
جان ترا به دست دل خود سپرده ام
زین جا عزیز تر نشناسم عزیز جان
م ع گ
جان ترا به دست دل خود سپرده ام
زین جا عزیزتر نشناسم عزیز جان
م ع گ
ر دایره قسمت زاهد تو چه میجوئی
میخانه نمیبینی پیمانه نمیگیری
م ع گ
وزن غم بر دوش دل آگاه نیست
آنکه دل دارد غمش در راه نیست
من که دارم غم دلم درگاه تست
همتی باید که آن برعهده همراه نیست
توبه کردم مه دگر گو.ش به زاهد ندهم
وقت رندی و طرب عاشق عاشق باشم
م ع گ
رفتم که دو پیمانه دیگر نوشم
شاید که درون خمره هم جوشم
م ع گ
ای بند زبان به قفل اندیشه بمان
ای غافل از ین قافله دنباله دوان
یا روی بگردان و برو جای دگر
یا باش چو من ئوره گردی جهان
محمد علی گلچین زاده
تا در نگاه تو همه بینیم راز عشق
دریا به چشم ما نکنده جلوه ای دگر
م ع گ
در سیره عرفان جز عشق نمیبینی
او بینی او بینی دیگر چه کسی جوئی
م ع گ
در آئینه قسمت بین موی سپید من
نقشی زندم ایام هیهات جوانی رفت
م ع گ
در شب یلدا مرا گیسوی تو آید بیاد
من ترا خواهم همیشه شاد شاد
م ع گ
دسامبر 27, 2008
تا نقش جمالت بدلم پنجه فکنده
از کوی تو دل بر نکند رخت
م ع گ
خاطرت جمع
با تو من میمانم
خاطرت جمع
آعسته به تو می گویم
خاطرت جمع
تو و بویت با من
خاطرت جمع
تا ابد میماند
م ع گ
تا نقش جمالت بدلم پنجه فکنده
از کوی تو دل بر نکند رخت
م ع گ
خاطرت جمع
با تو من میمانم
خاطرت جمع
آعسته به تو می گویم
خاطرت جمع
تو و بویت با من
خاطرت جمع
تا ابد میماند
م ع گ
در دایره قسمت زاهد تو چه میجوئی میخانه نمیبینی پیمانه نمیگیری م ع گ جان ترا به دست دل خود سپرده ام زین جا عزیزتر نشناسم عزیز جان م ع گ جان ترا به دست دل خود سپرده ام زین جا عزیز تر نشناسم عزیز جان م ع گ دست در دست تو بستان جهان را گشتیم هر گلی بود بزلفت زدم و خندیدی بلبلان دور سرت گرد ندیدند که من از حسد جان بکف آمدو تومی رقصیدی م ع گ دیوانه را ببین که گدائی است خواستار گر معتبر شود به خدا میرساندت م ع گ هم ز خاک در او سوی سفر خواهم رفت هم لب خشم به آب مژه تر خواهم کرد مطرب عشق نمیدانم چرا امروز خارج میزند ساز او کوک است؟ یا گوشم توانائیش نیست محمد علی گلچین زاده رفتم بکنار ماه بانوئی مست گفتم صنما پیاله داری در دست زد جام به جام ما که نوشت بادا هم هست و هم نیست جه میخواهی هست و ع گ زاغی سپید به زاغی سیاه گفت رو رنکرز که بیابی هزار جفت م ع گ یار مان در کنار و می در دست میزنم جام را به عشق که هست م ع گ شیرین سخنی و شادو فرخنده به مهر سیمین صنمی زیاد و پاینده چو شعر م ع گ راز با هیچکسی فاش نخواهم کردن که در این ملک نیابم دل دلداری من م ع گ شهریارا غم غربت ندیده ای هرگز که چه دردی است درد بی درمان م ع گ تو توانی ز شمع و گل گوئی کی توانم که در رهت سوزم م ع گ وای که من رها شدم در چمن صفای تو بی تو بگو فنا شدم در خود و در بقای تو م ع گ وقت آنست که من پرده عصمت بدرم خرمن عشق به آشفته دلی میسوزد م ع گ مگو مردم خورد خون دل کس جگر گوشم بیا بر حال من رس م ع گ روزی که مرا دعوت خلوت دادند پیمانه از آن شراب رافت دادند م ع گ در شب یلدا مرا گیسوی تو آید بیاد من ترا خواهم همیشه شاد شاد م ع گ در آئینه قسمت بین موی سپید من نقشی زندم ایام هیهات جوانی رفت م ع گ تا نقش جمالت بدلم پنجه فکنده از کوی تو دل بر نکند رخت م ع گ راه رفتن منزل عشاق بستر دیده نیست هوشیاری از خمار باده می آید پدید م ع گ دل به من بند نه بر غیر خودیها هیهات مادر دهر نه بهتر ز من اولادش هست م ع گ شبم بی تو پر از آه و فغان است و روزم تیره تر از ظلمت شب م ع گ تر بازوان محکم شود با پهاوانان روبرو گر مرد میدانی بمان ونه مگو از شعر نو م ع گ روزی که مرا دعوت خلوت دادند پیمانه از آن شراب رافت دادند م ع گ درد آن نیست که درمان دارد درد مرگست گریزی زان نیست م ع گ یکی از گوشه دنیا یکی از کنج سماوات به قلم زنند رحمت که برو راه صراتی م ع گ در غم یار یار بایستی یا غمم را کنار بایست اتدرین بوستان که عیش من است گا طمع نیست خار بایستی من ندارم قرض دیوان دوستان را هر که نامش گفته شعرش یافته م ع گ در رنگ نباید به توان بی رخ رنگ فیریک نخوانده دید بی نبض پرنگ م ع گ لب لعلت به لب نهادم من عسلش یافتم و شیره گل نرگس از خود شیفتن سر زیر و رخ در آب بین ما نه این هستیم و نه آن غافل اندر کار خویش م ع گ ور نکنی نمیکنم شرط سیاق آرزو ور نزنی نمیزنم تیشه به جان این سبو م ع گ می از پیله ننوشم چو خم در ۀفوش است هنوز شیره جان توی خمره در جوش است محمد علی گلچین زاده فر کیان نخواهیم در منزل زمانه لب تشنگانیم دز نوش ده دمادم م ع گ در میخانه ببستند که مست مستی ساغرم را بگرفتند که تو پا بستی م ع گ ناز گل فرناز و فر گل میکشد ناز کش اینجاست بی مهری چرا بلبل از گل شکوه دارد روز و شب شعر تر از غیر میخواهی چرا م ع گ رونق گفتار عاشق صدق در بوسیدن است مزه لعل لیت چون باده شب نوشیدن است م ع گ دل در گرو عشق سپردن چه صفائی دارد بی عشق جهان چه رنگ و بوئی دارد؟ من جان بفدای عشق کردم شب و روز این مذهب ما همیشه گی صدائی دارد م ع گ در طوق عشق حلقه زدم طاق دل شکست نه می اثر نمود نه مطرب نه هر چه هست م ع گ یکنفس دم میزنی تقوا طلب داری ز من من ریا کارم چرا تقوا طلب داری زمن م ع گ ما را غم بحر است که در بحر غریقیم این منزل عشق است مگو ما نرسیدیم م ع گ زخم را گر بتوان داد شفا با مرهم این زبان است که مرهم اثرش نتواند م ع گ در شب قدر دعا از ته دل کردم من که ترا عمر بیفزاید و از من کاهد م ع گ رونق عشق به تدویر و ریا نتوان کرد رخ زیب طلبم شکوه بجا نتوان کرد م ع گ دل دلبر ندارد تاب دوری دل من طاقت هجر و صبوری م ع گ نیستم بی تو کمالی که دهم پند عمری که از آن باز رهم م ع گ دوش این مکتبیان زیرو زبر میگفتند و ز ضمه و تنوین مستمر میگفتند وقتی که رسید نوبت پرس و جواب خاموش شدندند و هجو بر میگفتند م ع گ هرشب به بازی میکشی در خواب رویای مرا دست از سر شبهای من بردار رویاهای من م ع گ من اسیر زشت و زیبایم عروس شاد میخواهم اگر فولاد مادر آورد او را نمیخواهم م ع گ می روم یکه براهی متروک که بپیچیده کلافیست بخود عابر مست گم اندر تنگه ره نما نیمه ره هم گم شد محمد علی گلچین زاده استکهلم |
||||
« : ژوئن 20, 2009, 03:50:18 »
|
مهربانی شما زندازه بیرون است و
میدانی
تو در عالم تکی هشیار میدانم که میمانی
م ع گ
ید وست قسم به دوستی های بمان
جز عالم دوستی نگیریم نشان
در مذهب عاشقی روا این باشد
در دیده ما روی تو نقشی زجهان
م ع گ
متاثر از کلام مولانا عراقی
کاش می آمدی و بذل عنایت میشد.
به گل و می قدحی کاش قناعت میشد
م ع گ
بی بهانه عشق لطیف است و ماندنی
بهتر ینش ز من بی بهانه دل نکنی
م ع گ
تا نقش جمالت بدلم پنجه فکنده
از کوی تو دل بر نکند رخت
م ع گ
نی گفت بنال تا بنالم
می گقت بنوش بی قرارم
م ع گ
مست لز باده نیم که سرخ گلنار شدم از خون دل است و اشک بیمار شدم م ع گ
در کارنامه صفر فراوان کرفته ام
ماهی است معتکف شده و جا گرفته ام
م ع گ
جامم از دست بر افتاد کسم باده نداد
خندقی جستم و خود را به قدح افکندم
م ع گ
تمنا میکنم با ما دمی خوش باش سامان
نمی پرسم کجا بودید پنهان و خرامان
م ع گ
نرگس چشم مست تو شراب عشق میخورد
خمار میشود شبی به بستری که میرود
م ع گ
یار لنترانه میگوید پول اشترانه میگیرد
بد زبانیش یکسو . بد بهانه میگیرد
م ع گ
یار آمد و خیمه زد که باز آمده ام
اینگونه ببین به عشوه باز آمده ام
م ع گ
داغ لب دارم گرفتار لبم
بر لبم بگذار لب یک امشبم
م ع گ
دل هر خاک تیره بشکافی
ریشه نرگسی در آن بینی
م ع گ
نزد صاحب همتان بنشین دمی
تا بدانی قدر صاحب همتان
م ع گ
دلا نسیم از این سو نمی وزد افسوس
جهنمی است ز باران غم نپرس و مگو
م ع گ
ابر و باران - مه و خورشید و فلک از برکت
باد اگر آید و برزیگر استاد زمین با حرکت
خاک را پشته کند زیرونه و وارونه کند
بذر نو آورد و تخم محبت بزمین دونه کند
صبرو اقبال بهم آید با نعمت باران وز مهر
تابش نور فراووان مدد آید ز هم آورد سپهر
برکتی هر په ز برکت سوی خرمن آرد
با که و پوست کندم ید ورزو شگرد
هر که نانیست بدستش وبزحمت بخورد
عمر گلچین مددی همدم برکت بخورد
محمد غلی گلچین راده
استکهلم
ساعت ده صبح 12/2/2009
فی البداهه
می مخور غم قدر غم خوردن بدان
لاله خونین است غم خوار کسان
م ع گ
یک منی جامی بود در دست من
جرعه جرعه می و غم در حلق من
م ع گ
مردم چشم عاشقان جمال با تو بودنه
ز دیده سیل لحظه ها نگاه یار دیدنه
م ع گ
یکی که عاشق عشق است از دل از جان
ز لطف عشق نشسته به گوشه ای پنهان
متاع مدح تو آئینه کرده ام با جان
مگو نیا که ترا نی دهم شراب روان
م ع گ
این نشانی که تو داری به دگر کس مسپار
بین ما باشد و باشد که برم باز آئی
م ع گ
هد هدی در هند آمد پیش من
گفت طوطی رفت طاووس آمده
م ع گ
ساده دلی است منظر شاهین نشستنی
بر قله ستیغ کجا گرم منزلی
م ع گ
یمن کجا ست نگهبان کعبه کو نپرس ز من
ز شام تا شب مهتاب روم و طوس وطن
منم به قله دنیا ی عشق صبر داده ز دست
چرا به طعنه نمک پاش زخم کهنه من
م ع گ
یا مرا پابند این میخانه کن
یا بیاور خمره با پیمانه اش
م ع گ
تو در عالم تکی هشیار میدانم که میمانی
م ع گ
ید وست قسم به دوستی های بمان
جز عالم دوستی نگیریم نشان
در مذهب عاشقی روا این باشد
در دیده ما روی تو نقشی زجهان
م ع گ
متاثر از کلام مولانا عراقی
کاش می آمدی و بذل عنایت میشد.
به گل و می قدحی کاش قناعت میشد
م ع گ
بی بهانه عشق لطیف است و ماندنی
بهتر ینش ز من بی بهانه دل نکنی
م ع گ
تا نقش جمالت بدلم پنجه فکنده
از کوی تو دل بر نکند رخت
م ع گ
نی گفت بنال تا بنالم
می گقت بنوش بی قرارم
م ع گ
مست لز باده نیم که سرخ گلنار شدم از خون دل است و اشک بیمار شدم م ع گ
در کارنامه صفر فراوان کرفته ام
ماهی است معتکف شده و جا گرفته ام
م ع گ
جامم از دست بر افتاد کسم باده نداد
خندقی جستم و خود را به قدح افکندم
م ع گ
تمنا میکنم با ما دمی خوش باش سامان
نمی پرسم کجا بودید پنهان و خرامان
م ع گ
نرگس چشم مست تو شراب عشق میخورد
خمار میشود شبی به بستری که میرود
م ع گ
یار لنترانه میگوید پول اشترانه میگیرد
بد زبانیش یکسو . بد بهانه میگیرد
م ع گ
یار آمد و خیمه زد که باز آمده ام
اینگونه ببین به عشوه باز آمده ام
م ع گ
داغ لب دارم گرفتار لبم
بر لبم بگذار لب یک امشبم
م ع گ
دل هر خاک تیره بشکافی
ریشه نرگسی در آن بینی
م ع گ
نزد صاحب همتان بنشین دمی
تا بدانی قدر صاحب همتان
م ع گ
دلا نسیم از این سو نمی وزد افسوس
جهنمی است ز باران غم نپرس و مگو
م ع گ
ابر و باران - مه و خورشید و فلک از برکت
باد اگر آید و برزیگر استاد زمین با حرکت
خاک را پشته کند زیرونه و وارونه کند
بذر نو آورد و تخم محبت بزمین دونه کند
صبرو اقبال بهم آید با نعمت باران وز مهر
تابش نور فراووان مدد آید ز هم آورد سپهر
برکتی هر په ز برکت سوی خرمن آرد
با که و پوست کندم ید ورزو شگرد
هر که نانیست بدستش وبزحمت بخورد
عمر گلچین مددی همدم برکت بخورد
محمد غلی گلچین راده
استکهلم
ساعت ده صبح 12/2/2009
فی البداهه
می مخور غم قدر غم خوردن بدان
لاله خونین است غم خوار کسان
م ع گ
یک منی جامی بود در دست من
جرعه جرعه می و غم در حلق من
م ع گ
مردم چشم عاشقان جمال با تو بودنه
ز دیده سیل لحظه ها نگاه یار دیدنه
م ع گ
یکی که عاشق عشق است از دل از جان
ز لطف عشق نشسته به گوشه ای پنهان
متاع مدح تو آئینه کرده ام با جان
مگو نیا که ترا نی دهم شراب روان
م ع گ
این نشانی که تو داری به دگر کس مسپار
بین ما باشد و باشد که برم باز آئی
م ع گ
هد هدی در هند آمد پیش من
گفت طوطی رفت طاووس آمده
م ع گ
ساده دلی است منظر شاهین نشستنی
بر قله ستیغ کجا گرم منزلی
م ع گ
یمن کجا ست نگهبان کعبه کو نپرس ز من
ز شام تا شب مهتاب روم و طوس وطن
منم به قله دنیا ی عشق صبر داده ز دست
چرا به طعنه نمک پاش زخم کهنه من
م ع گ
یا مرا پابند این میخانه کن
یا بیاور خمره با پیمانه اش
م ع گ
گر آشپزان غذای خوشمزه پزند مردم به سراغشان هراسان بدوند من نیز که شاعرم و استاد سخن این مستمعان کاش کلامم شنوند محمد علی گلچین زاده استکهلم دوش از کوچه معشوق گذشتم اما او مرا با نگهش سرزنش آمیز فروخت درد از قبل تو عین داروست زهر از جهت تو محض تریاک ** بنشینم و صبر پیشه گیرم دنباله کار خویش گیرم
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
تا بشنوم صدای زیبای آشنا را
ره رفته را باز رفتن خطاست
مکر عشق کان راه بی انتهاست
حسابم پاک و ترسم نیست آنروز
که میزان آورددفتر به میدان م ع گ وزن غم بر دوش دل آگاه نیست آنکه دل دارد غمش در راه نیست من که دارم غم دلم درگاه تست همتی باید که آن برعهده همراه نیست
تامل در همه گفتار و اعمال
بخود آیید و بر سنجید افعال توکل بر خدا باید نمودن همیشه باید او را بر ستودن در عشق حل شوید و نمانید بیخبر در راستای وصل عشق بمانید استوار رخصتی تا که سرایم ز کمالت غزلی تا بسازم ز جمال تو به دیوان مثلی طاقت بلبل عاشق به سر آید چون گل فرصتی نیست شکوفد و کند درد دلی
تو مرهمی بر زخم دل
من نمیخواهم طبیب [[/size]hr] توئی پروانه گلچین کز سر شوق به شور شعر آشوبی طنین کرد
رفتی تو و نمیرود یاد تو از
ضمیر من
ای به فدای چشم تو پخته مگر خمیر من؟ م ع گ دوستان شرح پریشانی من گوش کنید قصه بی سرو سامانی من گوش کنید من اگر با خویشتن یک لحظه خلوت میکنم چله میگیرم ببینم سود تنهایان تهی ست تو منبع سرشاری تو پرتو انواری تو برفی و بارانی تو اشکی و خندانی تو دلبر جانانی جوینده پایائی تو اینی و من آنم من اینم و تو آنی م ع گ
ترسم نرسم به وصل معشوق
خاکم طلبد ز دست مخلوق م ع گ تار گیسوی تو در دیده ما سلسله جنبان دل است خال هندوی تودر گوشه لب شمع شبستان دل است م ع گ
اگر دورم و گر نزدیک
در بعد زمانی و مکانی نیست تو میدانی که قلبم مامن امن است این عهدی است و انرا انتهائی نیست م ع گ 30/10/2007 استکهلم خانه ام میخانه عشاق هست هر کسی هشیار آمد گشت مست این در خانه بداخل چرخشی است
تو خود نسیمی ای نسیم
شمال
فکنده ای تو مرا دست باد خیال م ع گ نون و القلم و ما یسطرون یاسین خواندم به وجدم آورد سخن نون و القلم و الحدید از متن کهن افتاد دوات ریخت بر دفتر عشق آنگاه قلم شکست و خندید به من م ع گ تو سوی شرابخانه میروی بی من و من خفته ام ز خماری و غافلم از خویش م ع گ وزن غم بر دوش دل آگاه نیست آنکه دل دارد غمش در راه نیست من که دارم غم دلم درگاه تست همتی باید که آن برعهده همراه نیست تار گیسوی تو در دیده ما سلسله جنبان دل است خال هندوی تودر گوشه لب شمع شبستان دل است م ع گ توبه کردم که دگر گوش به زاهد ندهم وقت رندی و طرب عاشق عاشق باشم م ع |
|||||||||
روژین سحری به خوابم آمد با ناز
گفتا سخنی و پرده برداشت از راز
خوابم بپرید بعد از آن بیدارم افسوس کمر خم است و زانو بنماز م ع گ یاد تو میکنم چرا غنچه به باد میدهی آرزوی تو دارمی خنده چرا نمی کنی بالش من دامن تو پلک نمی زند که تو دست به موی من زنی گونه به گونه افکنی م ع گ حسرت به دلم گلی به آ ن زیبائی در باغ دلم بود بدین رعنایی گو کور شود چشم پشیمان دلم نه دید و نه چید این گل رویایی محمد علی گلچین زاده استکهلم 29/6/2007 من که دورم ز تو ناشاد شدم جامدی ذوب به فریاد شدم عمر تبخیری من کوتاه است غصه بی غصه که آزاد شدم م ع گ 29/6/2007 لاله گفتا سرخ رو لیلا ببین شد شقایق حاضر از گلدان عشق قطره ا ی خون از درون قلب گفت این سرا سرخ است ز آبادان عشق م ع گ استکهلم غزل سروده و تقدیم میکنم امشب اکر که آمنه آید به زور ورزیدن مشاعره که مرا شوق وذوق می آرد برای دوست صفا آورم به گل چیدن م ع گ دوش ندیدم بجز آن روی ماه توشه عمری است خدا را گواه محمد علی گلچین زاده چون توقع رفته بالا ازدواج بامن و تو حل نگردداحتیاج م ع گ آنکه خندان میشودهر شب ز عشقت آن منم ۀنکه فردا با زقیبان مینشید
غصه در دل اشک بر لب آن
تودی
م ع گ در دل شب از تو کفتم بی وفا شب به سر آمد ولی در وا نشد گویاخالی است جای من درون قلب تو ماندگار این غم غربت منم ای بی وفا کم بگو زنگار از دل گیر مردم بارها م ع گ آیه هایم به رنگ یشما دان نه سیاه و سفید و رنگ روان م ع گ |
|||||||||
نويسنده
|
موضوع: تک بیتی های گلچین زاده8 (دفعات بازدید: 386 بار)
|
||||||||
|
« : اكتبر 23, 2009, 07:54:25 »
|
جنک صهبا و بهبهانی و گلچین زاده
« : 2009-10-15, 06:14:31 »
--------------------------------------------------------------------------------
گفتم چراخوارم کنی ، از عشق بیمارم کنی
از خویشتن زارم کنی ، با خویشتن یارم کنی ؟
گفتی که دلدارم شوی ، شمع شب تارم شوی
خوابی مبارک دیده ام ، ترسم که بیدارم کنی
م ع گ
اینبار اگر عریان شوی ، چون بید تر لرزان شوی
در اشک خود غلطان شوی ، من بیشتر خواهم ترا
گر باز آزارم کنی، شمع شب تارت شوم
شادان ز دیدارت شوم ، چون پیشترخواهم ترا
گر محرم رازت شوم ، بشکسته چون سازت شوم
تنها گل نازت شوم ،بار آ که می خواهم ترا
گر میکنی جور و جفا ، دنبالت آیم هر کجا
سنگین دلی بس کن بما، ار جان و دل خواهم ترا
م ع گ
« : 2009-10-15, 06:14:31 »
--------------------------------------------------------------------------------
گفتم چراخوارم کنی ، از عشق بیمارم کنی
از خویشتن زارم کنی ، با خویشتن یارم کنی ؟
گفتی که دلدارم شوی ، شمع شب تارم شوی
خوابی مبارک دیده ام ، ترسم که بیدارم کنی
م ع گ
اینبار اگر عریان شوی ، چون بید تر لرزان شوی
در اشک خود غلطان شوی ، من بیشتر خواهم ترا
گر باز آزارم کنی، شمع شب تارت شوم
شادان ز دیدارت شوم ، چون پیشترخواهم ترا
گر محرم رازت شوم ، بشکسته چون سازت شوم
تنها گل نازت شوم ،بار آ که می خواهم ترا
گر میکنی جور و جفا ، دنبالت آیم هر کجا
سنگین دلی بس کن بما، ار جان و دل خواهم ترا
م ع گ
جمال روی تو امروز نور ایمان است
ز پرتو سخنت خان سفره رحمان است اگر چه قفل زبانم شکسته شد امروز زهاله ا ست که بر قرص ماه تابان است به رونق بازار شعر من کسادی نیست ز سلسله خورشید باش ملک ایران است اکر کسل شده بودم ز وضع جوش و خروش گل دل من دوست باز غنچه باران است مپرس چون به من اینگونه رفت این مدت دگر غم افسردگی غروب پایان است سحر دمید و در آمد گل امید ز خاک دوباره شادی گلچین شگفته گلدان است 10/10/2009 استکهلم محمد علی گلچین زاده |
||||||
به مزار من اگر میآئید نرم و آهسته نیائید مبادا چو جوانان مرفه آئید و از ان طایفه پر ثروت که به همچون سهراب چینی نازک ترد ارمغان آوردند این دیاری که منم ابدا تنها نیست هر شب هفته رفیقان جمعند هریگی اشکنه های از هر جور وان دگر قیمه بادمجان بانام دگر میگوبد بیف استراگونوف سومی با یک دوجین عرق سگی زمزم ناب دیگری داده از اقصای جهان می خلربرسد پنچمی هر چه که مطرب تو تهران پیداست دربست با دو اتوبوس سر ساعت اینجاست خوردنی از آش کشک و حلیم بادمجان و کباب از هر گونه که بخواهی هم را از غذا سرای شیراز نبش سه راه هوسبی با آکلا پخته و آماده میاد از همه میوه که در کاشان است جون مولا دو باکس صندوق پر ذخیره داریم بچه خوزستان تو هر کاری در نمیمونه
سفره که پهن بشه جای نشستن واسه
هست هول نزنید
داداشها آی آبجی جون گلاب و قران نیارید
قاری و آخوند نیارید
آنها همه پولکی اند کار خیر بخوره
تو سرشون
حرف آنان گدائی. ما با گدا کار نداریم
صد قسم که میخورند همه میزنه تو کمراشون
لوطیند و رنگ لباساشون عوضی و گول زنکه است
آنوقتا که کار سهراب را رودست میبردند ما جنوب زاده آبادان بودیم ایشون در باغهای سیب وهلو میشد
و ما هم با بیلرسوتی که از گلیم
کلفت تز بود
میخیزدیم تو.لوله های مبدل حرارتی. جای سهراب
خیلی خالی
کوره را 24 ساعت پیش از آتش انداخته بودند آخر در عرض یکروز خوش انصافا
لوله چقدر سرد میشد الترا
سوند به کول توی لوله 12 اینچی بخزیم
مغز من در بر گشت دیگه روغن شده بود ای خوش انصاف که در بستانها
همه اطرافت گل رو درختها میوها
گونگون فرا چنگتون
سرود بلبلها نشاطی آورتون
آدم اگر یگ ذره ذوق یه کله داشت
بهتر از شاه شهان شاعر مم تقی بهار میشد .
میسفت و میکفت
من گمانم تونوشته ای یا شاید هم ننوشته باشی
که فرصت کنی شعر لوله و تلمبه هایم را
بخوانی یا شاید هم خوانده باشی
ـو آب خنک کاشان نوشیدی
و ولک شاعر ما آب 40 درجه بهمنشیر
اگر ابسردکنی تصادفا ازش آب میامد
دیگرکمپرسورش از توان افتاده بود و
آب 30درجه را با چند قرض نمک میزد بالا
میدانی ما خوزستانیها
چر اینقدر سنک کلیه داریم.
میزان نمکهائی که مصرف کرده
ایم
کلیه که هیج قلوه و دل روده شش
بخاطر گازهای سولفور دار
مثل اگزوز تیر خورده صدا میده.
اما سهراب ها اگر مریض شوند
بواسیر میگیرند زخم معده که از پر
خوری است
بدن ما از چینی نیست
از شیشه هم نیست ملامی و پلاستیک
هم نیست
ملقمه ایست از مفرغ و چدن و
گوشت و پوست و رگ و عضله و
پوششی از اسبستوس
که اخیرا بسیار ازهمکارانمان را
بعلت سرطان به آن دنیا فرستاده
خوب تو باشی. در دوره زندکی پر افتخار ادبی
چه شکری خوردی به نفع زحمتگشان
به سود پیشقراولان مبارز جلوگیری از نفوذ بعثی
ها
آب خنک خوردی در بستر نرم خوابیدی
همآغوشی کم سن وسال بسیار خوشگل
تا تخت صبح در بغلت میخوابید
حالا به هزارسالگان پیوسته ای
میگوئید پاورپاورچین بیائید
که خواب راحت لابد با ملائکه و
حوریان بهشتی
، نمیکویم غلمان که میدانم در این دنیا
هم جنس باز نبوده ای
نه برادرر ما با بزم میآئیم
دهل میزنیم زار میگیریم یزله
میکنبم
می میزنیم میخوریم و می آشامیم
تا صدای اعتراض ما به گوش مبارکتان
برسد
ترسو لابد از این معحون اسفنجی ، پروپ، با
خودت برده ای
که توی گوشات بگذاری
که حالیت نشه چه دلی از غزا در میاریم
شب و روز میزنم پا میگوبیم
جون آلیاژ ما نه ترد است نه چینی است نه به
این
شیشه ها میشکند بوم بوم گره گته بوم بوم گره گته من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش محمد علی گلچین زاده استکهلم |
||||||
جنگ زیبا " حميد مصدق خرداد ۱۳۴۳" *تو به من خنديدي و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتي و هنوز، سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت [/color] [/color] " جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق" من به تو خنديدم چون كه مي دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي پدرم از پي تو تند دويد و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه پدر پير من است من به تو خنديدم تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك دل من گفت: برو چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ... و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام حيرت و بغض تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت lمحمد علی گلچین زاده خرداد 1344 تو به من خندیدی و حمید شینطنت ها میکرد اما پدرت سیب سرخی که تو با دلهره از باغچه مان دزدیدی ز دستش بگرفت ولی آنکه گازش زده بود هم تو میدانستی هم من و حمید سیب را زود ز دستت قاپید پیر مرد هر چه دوید نه به من و نه به تو هر گزنرسید اما مچ آن گاز زن سیب گرفت من آرام تا لب باغ دویدم و ناگه دیدم باغبان باغچه ماست و هنوز در این اندیشه که چرا باغچه ما آنسال اینهمه سیب بما داد و نچیدیم م ع گ آبادان 1344 خرداد ماه سینما تاج پیش از جشن فارغ التحصیلی تو به من خندیدی و حمید شیطنت ها میکرد اما پدرت سیب سرخی که تو با دلهره از باغچه مان دزدیدی ز دستش بگرفت ولی آنکه گازش زده بود هم تو میدانستی هم من و حمید سیب را زود ز دستت قاپید پیر مرد هر چه دوید نه به من و نه به تو هر گزنرسید اما مچ آن گاز زن سیب گرفت من آرام تا لب باغ دویدم و ناگه دیدم باغبانی است که از باغچه خانه ما همچو فرزندانش شب و روز آبیاری دارد و هنوز در این اندیشه که چرا باغچه ما آنسال اینهمه سیب بما داد و نچیدیم م ع گ آبادان 1344 خرداد ماه سینما تاج پیش از جشن فارغ التحصیلی |
||||||
« : نوامبر 01, 2007, 09:59:54 »
|
آنكس كه نداند كه مرا مي داند
هر كس كه به من نيش زند طعنه زند
با نيشتري به جان من لطمه زند
ايرج كه ر فيق راه و جان است مرا
با سحر قلم دفاع جانانه زند
شاعر كه زبان مردم ايران است
خرد است ز شالوده و پي ويران است
باشد روزي كسي از احوالاتش
ناجي شود ار كه او بلا گردان است
من شعر نكرده ام كپي زين يا آن
از تهمت نا روا به جان آمد جان
آن كس كه مرا چنين تصور دارد
بهتر كه قلم زند چو هر با وجدان
آنكس كه نداند كه مرا مي داند
يا اينكه مرا به چوب و خط ميخواند
باشد كه بماند اندراين غروه تنگ
تاروز ابد جوابگو مي ماند
با هركه نشست و شد و يا آمد و شد
گفت از گل و شل و كي بدي يا كه نبد
مولا داند كه من زبان بسته ترم
در خاك شوم ستوده يا نا فربد
من از پي افتخار حرفي نزنم
اين گور براي نام خود بر نكنم
عمري است كه لب دوخته بودم اكنون
با حرف از اين معركه بيرون نروم
هر چند كه عشق معني اش گستردست
اين عشق سخن ز عشق نا افسردست
بر تاب ز گفتگوي هر باب سخن
اين گفته غنيمتي است چون افشردست
من تاب سخن دارم و اين طيف سخن
طيفي است كه فيزيك نياوردي ظن'
من ميگويم برو بيابش زنهار
گول سخني نخور چه از تن يا من
من ميگويم ز من نه ازخاكي تن
از تن گويم تجسمي ني از من
تن مرده و من زنده و تنها اين من
از مرده نشان نماند غير از من من
گلچبن ماند نه اين من خاكي تن
از خاكي تن كجا شناسد تن من
من عاشق من اسير عشقم ليكن
از عشق خدا خدا شناسد من من
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar