برگ
پانزدهم
از نو
ساختم
جان و دل بفرمان
جان و دل بفرمانت هر کجا که میخواهی
با تو رهروان بینی بسته لب سراپا گوش
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
14/10/2007
-------------پاییزان wrote:
سلام
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید
حافظ
Mohammad Ali G wrote:
گوش کردم جان جانان لذتی آمد بدست
جام در یک دست و دست دیگرم پیمانه بست
م ع گ
14/10/2007
استکهلم
جان و دل بفرمان
جان و دل بفرمانت هر کجا که میخواهی
با تو رهروان بینی بسته لب سراپا گوش
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
14/10/2007
-------------پاییزان wrote:
سلام
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید
حافظ
Mohammad Ali G wrote:
گوش کردم جان جانان لذتی آمد بدست
جام در یک دست و دیگر رشته پیمانه بست
م ع گ
14/10/2007
استکهلم
چرخ افلاک
یارم! جگرش جام شراب است مرا
لعل لب او قند و نبات است مرا
***********************
لعل لب تو آب حیات است مرا
گویا مثل صوم و صلات است مرا
هرگز نکنم شکوه ز بوسیدنت اما
غافل مشو این قند و نبات است مرا
****************************************
یار من هستی است هر چیزی که هست
چرخ افلاک است و گردون از الست
راست یا چپ زیر و بالا پشت و رو
آفرینش! افرینت باد بر هر! می پرست
یار یاران! یار یارانی به بزم عاشقان
من قسم خورد م مگو!
پیمان شکست
رشته آویز پیمانم به گردن ماندنی
متهم بر عشق من ! محکوم
! با زنجیر بست
ساقیا آن گه که میریزی می اندر کاسه ام
بر حذر من مست مستم با
می و جامی بدست
محمد علی گلچین زاده
13/10/2007
استکهلم
*************************
Sent To: Mohammad Ali G
Sent To: Mohammad Ali G
مسعود راجی
RE:
بوسیدن لعل لب
یار من گردیده هستی، وآنچه هست
دور یا نزدیک در بالا و پست
آفرین بر آفرینش کز الست
ساقی می بوده بر هشیار و مست
یار یاران بوده هستی، کی گسست
رشته پیمان جاویدان چو بست
*********************
-Mohammad Ali G wrote:
> آن جهان بر ترم جز یار نیست
غیر از اینم انتظاری نیست نیست
م ع گ
*********************
-masood raji wrote:
عید را آنگه توانم نیک دید
کز جهان برترم آید نوید
*******************
-Mohammad Ali G wrote:
عید من آن روز یاران دیدن است
فطر من مرهون یاری بودن است
روزه ام بوسیدن لعل لب است
در نماز مه لقایان ماندن است
م ع گ
استکهلم
دور یا نزدیک در بالا و پست
آفرین بر آفرینش کز الست
ساقی می بوده بر هشیار و مست
یار یاران بوده هستی، کی گسست
رشته پیمان جاویدان چو بست
*********************
-Mohammad Ali G wrote:
> آن جهان بر ترم جز یار نیست
غیر از اینم انتظاری نیست نیست
م ع گ
*********************
-masood raji wrote:
عید را آنگه توانم نیک دید
کز جهان برترم آید نوید
*******************
-Mohammad Ali G wrote:
عید من آن روز یاران دیدن است
فطر من مرهون یاری بودن است
روزه ام بوسیدن لعل لب است
در نماز مه لقایان ماندن است
م ع گ
استکهلم
فطریه ام لعل لب
بوسی است
عید من آن روز یاران دیدن است
فطر من مرهون یاری بودن است
روزه ام بوسیدن لعل لب است
در نماز مه لقایان ماندن است
م ع گ
استکهلم
12/10/2007
گره بر سفره دل
میزنم با سفره مهرت
دوست عزیز که شما هم درد مرا دارید
بیا سوته دلان گرد هم آئیم
همین امشب بیا تا سفره های خویش در یک سفره بگذاریم
درون سفره دل میوه ی عشقی ز باغ خلسه بگذاریم
م ع ک
10/10/2007
استکهلم
دست عشق از دامن
دل دور نیست
دست عشق از دامن دل دور نیست
بارگاه عشق در دستورهر معذور نیست
می توان آری به دریا حکم کردو امر داد
حرکت لعب و هوادر آنمکان مقدور نیست
موج را با دانش آری میشودتغییر داد
باد اندر باد گیر آمد مگو محصور نیست
هر کسی دستور عشق حق تعالی میدهد
لاجرم داند نهاد ما که بی تدبیر نیست
خوب میدانند تیغ تیز گلچین
هدیه نیست
در کف مستی که جزؤ لیستها منظور نیست
استقبال از غزل کوتاه ( دستور زبان عشق
) روانشاد دکتر قیصر امین پور
همشهری که زیارتش
توفیقم نشد
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
1/100/2007
دست عشق از دامن دل دور
باد
می توان آيا به دل دستور داد؟
می توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادی از ساحل مباد؟
موج را آيا توان فرمود ايست؟
باد را فرمود بايد ايستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تيغ تيز را
در كف مستی نمی بايست داد
از واپسین اثر قیصر امین پور
دستور زبان عشق
روانش شاد
خانه عشق همه
دورانهاست
خانه امن شما در دل من
خانه ای نیست که ویرانه شود
خانه عشق همه دورانهاست
خانه هر که که با عشق
زید
خانه لذت بی پایان است
خانه ای گرم مهیای شما
عاشق عشق به اندیشه من
آذرین کانونی است
امن و مهر آگین است
فرصتی نیست بیا
مهرورزی که سرایت این است
خانه پاینده و شمع آجین است
نهراسید سرای همه نیک
اندیشان
سبز و آباد و پر از لاله و گل
بشتابید همین ایران است
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
29/10/2007
اگر دورم و گر نزدیک
در بعد زمانی و مکانی نیست
تو میدانی که قلبم مامن امن است
این عهدی است و انرا انتهائی نیست
م ع گ
30/10/2007
استکهلم
خانه ام میخانه عشاق هست
هر کسی هشیار آمد گشت مست
این در خانه بداخل چرخشی است
راه بیرون رفتنش قفلش شکست
م ع گ
31/10/2007
هر کسی هشیار آمد گشت مست
این در خانه بداخل چرخشی است
راه بیرون رفتنش قفلش شکست
م ع گ
31/10/2007
یک دیدن وچشم از
همه کس ببریدن
دلم به مهر تو جانان
به بند پا بند است
به بند بسته نداند کلام چون قند است
م ع گ
23/10/2007
برای وصف تو اشعار من به گل مانده
نمانده مبحث و نا گفته ها به دل مانده
نوای عشق که درمان درد هجران است
میان درد کشان خفه و خجل مانده
م ع گ
24/10/2004
ناله ات از چیست با
زاری بگو
خالق هستی به دل داری بگو
هستم و هستی و هستش تا
ابد
از غرور خویش بیزاری بگو
کوله بار عشق باید بست و رفت
اشک دل سیل روان جاری بگو
م ع گ
24/10/2007
دل بستن و خویش را به دام
افکندن
یک دیدن وچشم از همه کس ببریدن
بی خود شدن وبه یار خود را بستن
از خویش برون.رها. به
او پیوستن
24/10/2007
م ع گ
پشت بما رو به
دوربین
آذرین پرتو عشق آمد و زنجیرم کرد
ساقی عشق طبیب آمد
وتسخیرم کرد
لب خشکیده و تب دار مرا تر بوسید
مه خورشید نظر کرده جوان پیرم کرد
محمد علی گلچین زاده
23/10/2007
استکهلم
پشت بما رو به دوربین
روی بر تافته ای موی خود
افراشته ای
پشت بر دوست چرا عکس
خود انداخته ای
م ع گ
23/10/2007
ای یار اعصار و قرون
نام ترا من برده ام
آن می که مستی آورد
از جام ساقی خورده ام
آری کمال دلگشا
در نام نامی خوانده ام
هم ریشه ام آئینه ام
در نقش باقی دیده ام
جانم بقربانت بگو
زین بوستان گل چیده ام
محمد علی گلچین زاده
13/10/2007
استکهلم
اگر دورم و گر نزدیک
در بعد زمانی و مکانی نیست
تو میدانی که قلبم مامن امن است
این عهدی است و انرا انتهائی نیست
م ع گ
30/10/2007
استکهلم
دو تک بیتی و یک
شش بند
تک بیتی ها
ساقی بیار باده که خشکیده این لبم
نی از صیام بلکه ز غوغایی این تبم
عودیم و بسوزیم به این آتش سر کش
نا پخته به هر شعله بمانیم منقش
م ع گ
16/10/2007
و
شش بند
ای آنکه به می دعوت مهرانه کنی
هم گرد کسان نیک و دردانه کنی
دانی که به تن زرق تمنا نکنیم
یک لحظه نظر به زهد بی جا نکنیم
هر مست که عاشق زنخدان کسی است
حتی دوزخ بهشت در دسترسی است
م ع گ
16/10/2007
Add
Golchinzadeh's Poems Blog to your personalized My Yahoo! page:
سپیده صبح
مرغي است پريده آشيان گم كرده
اين قايق عمر بادبان گم كرده از شورش اندرون غوغا انگيز ملكم گويا كه مرزبان گم كرده هر نقش زنم به طرح ديگر گردد وان صفحه نصيب سطح ديگر گردد اي كاش كه ابتلاي انديشه نبود تاويل كلام شرح ديگر گردد از ف نتوان فرخ و فرهادي ساخت از روح خدا مسيح ميلادي ساخت هر چند كه بار ظلم گردد افزون شايد بتوان گروه امدادي ساخت من منتظرم سپيده صبح دمد خورشيد بر آيد و سياهي برمد اين ابرپليد آسمان پوش چرا پيدا شده تا نور به جائي نرسد استكهلم 14 نوامبر 2005 م ع گلچين زاده |
|
من راز درون
خويشتن فاش كنم
فاش
كنم
من راز درون خويشتن فاش كنم
اينگونه به نفس خويش پرخاش كنم
تا لب نگشايد و نگويد هر چيز
در رقص سماع روح شاباش كنم
مي مي نوشم گهي كه سركش گردم
در خلوت صافي تو بي غش گردم
تا جلوه روي تست آئينه دل
در نقش وجود او منقش گردم
اين سقف فلك شكستني نيست كه نيست
بيهوده مكن سعي رهي نيست كه نيست
اي دوست بيا دوباره طرحي سازيم
اين گفته ز حافظ است شكت در چيست
بي عشق و در سكوت نتوانم زيست
در فلسفه معني فنا اين همه نيست
هرگزنكنم شكايتي لب بندم
تقصير دل سوخته كي داند چيست
در بروي خود بستم وزغريبه بگسستم
از هر صنمي خستم وز پلشتگي رستم
راز خويش كردم فاش بي صدا و بي پرخاش
آنچه خواست او هستم چون به عشق پابستم
در بازي عمر هر كه بازنده شود
بايد كوشد دوباره پاينده شود
در كشمكش نزاع با نفس درون
چون آهن كوره ديده تابنده شود
در گردش ايام قلم مي چرخد
با چرخش آن كتاب دل مي رقصد
اين فتنه رقص قصه تكرار است
فردا چه كسي به گفتگو مي خندد
چهار پاره ها سروده زماني 11 الي 22 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده
اينگونه به نفس خويش پرخاش كنم
تا لب نگشايد و نگويد هر چيز
در رقص سماع روح شاباش كنم
مي مي نوشم گهي كه سركش گردم
در خلوت صافي تو بي غش گردم
تا جلوه روي تست آئينه دل
در نقش وجود او منقش گردم
اين سقف فلك شكستني نيست كه نيست
بيهوده مكن سعي رهي نيست كه نيست
اي دوست بيا دوباره طرحي سازيم
اين گفته ز حافظ است شكت در چيست
بي عشق و در سكوت نتوانم زيست
در فلسفه معني فنا اين همه نيست
هرگزنكنم شكايتي لب بندم
تقصير دل سوخته كي داند چيست
در بروي خود بستم وزغريبه بگسستم
از هر صنمي خستم وز پلشتگي رستم
راز خويش كردم فاش بي صدا و بي پرخاش
آنچه خواست او هستم چون به عشق پابستم
در بازي عمر هر كه بازنده شود
بايد كوشد دوباره پاينده شود
در كشمكش نزاع با نفس درون
چون آهن كوره ديده تابنده شود
در گردش ايام قلم مي چرخد
با چرخش آن كتاب دل مي رقصد
اين فتنه رقص قصه تكرار است
فردا چه كسي به گفتگو مي خندد
چهار پاره ها سروده زماني 11 الي 22 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده
- ترجمه از فارسی به سوئدی و انگلیسی زبان من و توست
زبان من و توست
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من
و توست
(هوشنگ ابتهاج)
In English Nobody reveals what we are pervading, While we communicate with eyes post dividing. Listen to me I tell you in peace and quiet with closed mouth Reply me with your loving eye display that is our logos deciding Written by . Ebtehaj (H.E. Sayeh) Translated by M.A. Golchinzadeh På Svenska ( In Swedish) Inga får avslöja vad vi har oss i mellan Våran brevbärare är ögonenslysande medan Lyssna Jag pratar vid stängda munnen Svara mig med dina ögonens kärleks språk våran Av H. Ebtehaj ( H:E: Sayeh) Översätts av M.A. Golchinzadeh 06-01-2006 |
|
|
نور تجلي
نور تجلي
من
بنده بنده ام كه در بندم من
در كام چو ترياق و يا قندم من
در سعي و طلب به چالشم ميدانم
بنيادنويني به جهان افكندم
در ميكده. جام. مستانه زنم
زآشوب درون خروش جانانه زنم
اندر قدحم نور تجلي پيداست
بيخود شدگي. بانگ چو ديوانه زنم
در روز ازل عقل كه قسمت كردند
دادند به هر كه هر چه علت كردند
نوبت كه به اين ژنده ديوانه رسيد
در كشكولش.نبود. سهمت كردند
زنجير زمانه هست بر پا بر دست
رر گردن من طوق فنائي مانده ست
آزاد در اين مهد تمدنيم اما محدود
اميد رهائي نبود زين بن بست
در بند تنم اسير و تن منكر من
من بي من و تن نمي شود ياور من
آگاه نيم ز آنچه به من مي گذرد
خاموشي من ببين نه اين ظاهر من
بنده آن بنده ام به بند آن بنده ام
از آنكه او بنده نيست بند خودم كنده ام
نفس نفس بنده است فقير خرسنده است
نه بند كين بندگي به تاب تابنده است
در بگشا و ببين ذره ئ خرسنده است
ديگ به جوش آمدست نقش پراكنده است
هو زنم و حق زنم هو حق بر حق زنم
دم زنم از ناي ني كه ني خروشنده است
چهار پاره ها سروده 24 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده
در كام چو ترياق و يا قندم من
در سعي و طلب به چالشم ميدانم
بنيادنويني به جهان افكندم
در ميكده. جام. مستانه زنم
زآشوب درون خروش جانانه زنم
اندر قدحم نور تجلي پيداست
بيخود شدگي. بانگ چو ديوانه زنم
در روز ازل عقل كه قسمت كردند
دادند به هر كه هر چه علت كردند
نوبت كه به اين ژنده ديوانه رسيد
در كشكولش.نبود. سهمت كردند
زنجير زمانه هست بر پا بر دست
رر گردن من طوق فنائي مانده ست
آزاد در اين مهد تمدنيم اما محدود
اميد رهائي نبود زين بن بست
در بند تنم اسير و تن منكر من
من بي من و تن نمي شود ياور من
آگاه نيم ز آنچه به من مي گذرد
خاموشي من ببين نه اين ظاهر من
بنده آن بنده ام به بند آن بنده ام
از آنكه او بنده نيست بند خودم كنده ام
نفس نفس بنده است فقير خرسنده است
نه بند كين بندگي به تاب تابنده است
در بگشا و ببين ذره ئ خرسنده است
ديگ به جوش آمدست نقش پراكنده است
هو زنم و حق زنم هو حق بر حق زنم
دم زنم از ناي ني كه ني خروشنده است
چهار پاره ها سروده 24 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده
يكبار زندگي خاكي
يكبار
زندگي خاكي
يكبار زندگي خاكي
يك روز كه فصل آمدن, آمده بود
كس ز آمدنم ز من سوالي ننمود
يكروز دگر از اين جهان خواهم رفت
در قافله عمر زيانم شد سود
اين جسم يقين به خاك تبديل شود
صد ها عنصر پديد و تحليل شود
مي پوسد اگر چه استخوانها قطعا
از مانده آن , فسيل تسهيل شود
هر چند كه مرده ام به يك تعبيري
اما نه چنان مرده ئ بي تدبيري
با آنچه سروده ام كه مانده است بجا
من زنده ام و نكرده ام تقصيري
روحم پي اصل خويش پرواز كند
در نزد خدا زندگي آغاز كند
آن رنج جدا ماندگي از جوهر عشق
آسوده شود خصلت نو ساز كند
گويند معاد روز رستاخيز است
روزي است كه داوري فرح انگيز است
اعمال همه به عدل كيفر يابد
آيد به حساب هر چه آن نا چيز است
خلقي به بهشت راه يابند و روند
آن دوزخيان كنار افتند و شوند
وان برزخيان خيره نا راضي
فرجام نيا بند اگر جامه درند
گلچين نگران مباش از آينده
از كرده خود مباش شرمنده
تو, زنده, به گفتار پسنديده خود
يك مصرع تو كفاف صد پرونده
استكهلم اول فوريه 2006
محمد علي گلچين زاده
يك روز كه فصل آمدن, آمده بود
كس ز آمدنم ز من سوالي ننمود
يكروز دگر از اين جهان خواهم رفت
در قافله عمر زيانم شد سود
اين جسم يقين به خاك تبديل شود
صد ها عنصر پديد و تحليل شود
مي پوسد اگر چه استخوانها قطعا
از مانده آن , فسيل تسهيل شود
هر چند كه مرده ام به يك تعبيري
اما نه چنان مرده ئ بي تدبيري
با آنچه سروده ام كه مانده است بجا
من زنده ام و نكرده ام تقصيري
روحم پي اصل خويش پرواز كند
در نزد خدا زندگي آغاز كند
آن رنج جدا ماندگي از جوهر عشق
آسوده شود خصلت نو ساز كند
گويند معاد روز رستاخيز است
روزي است كه داوري فرح انگيز است
اعمال همه به عدل كيفر يابد
آيد به حساب هر چه آن نا چيز است
خلقي به بهشت راه يابند و روند
آن دوزخيان كنار افتند و شوند
وان برزخيان خيره نا راضي
فرجام نيا بند اگر جامه درند
گلچين نگران مباش از آينده
از كرده خود مباش شرمنده
تو, زنده, به گفتار پسنديده خود
يك مصرع تو كفاف صد پرونده
استكهلم اول فوريه 2006
محمد علي گلچين زاده
من نقطه ز محتواي
اين ديوانم
نقطه
ريز
تقديم به دوست
ارجمندم دكتر فيروز اناركي
نقطه ريز
من نقطه اولم كه در پايانم
ان نقطه اخرم كه در كانونم
از اول واخر هيچكس اگه نيست
در نفي حدوث نكته ها مي دانم
من نقطه ز محتواي اين ديوانم
در زيرحروف و دست و پا ميمانم
گاهي زبر حروف و با بي خبري
در مشق و كتاب درس سر گردانم
گه صفرم وازحساب افتاده برون
كمتر عددم كوچكم و ناموزون
مال اندوزان به حرص بادوزوكلك
از من وز يك برند صدها بيليون
استكهلم بيست و نهم ارديبهشت 1385
م ع گلچين زاده
من منتظرم سپيده
صبح دمد
|
|
مرغي است پريده آشيان گم كرده
اين قايق عمر بادبان گم كرده
از شورش اندرون غوغا انگيز
ملكم گويا كه مرزبان گم كرده
هر نقش زنم به طرح ديگر گردد
وان صفحه نصيب سطح ديگر گردد
اي كاش كه ابتلاي انديشه نبود
تاويل كلام شرح ديگر گردد
از ف نتوان فرخ و فرهادي ساخت
از روح خدا مسيح ميلادي ساخت
هر چند كه بار ظلم گردد افزون
شايد بتوان گروه امدادي ساخت
من منتظرم سپيده صبح دمد
خورشيد بر آيد و سياهي برمد
اين ابرپليد آسمان پوش چرا
پيدا شده تا نور به جائي نرسد
استكهلم 14 نوامبر 2005
م ع گلچين زاده
اين قايق عمر بادبان گم كرده
از شورش اندرون غوغا انگيز
ملكم گويا كه مرزبان گم كرده
هر نقش زنم به طرح ديگر گردد
وان صفحه نصيب سطح ديگر گردد
اي كاش كه ابتلاي انديشه نبود
تاويل كلام شرح ديگر گردد
از ف نتوان فرخ و فرهادي ساخت
از روح خدا مسيح ميلادي ساخت
هر چند كه بار ظلم گردد افزون
شايد بتوان گروه امدادي ساخت
من منتظرم سپيده صبح دمد
خورشيد بر آيد و سياهي برمد
اين ابرپليد آسمان پوش چرا
پيدا شده تا نور به جائي نرسد
استكهلم 14 نوامبر 2005
م ع گلچين زاده
آنكس كه نداند كه
مرا مي داند
آنكس كه نداند كه مرا مي داند
هر كس كه به من نيش زند طعنه زند
با نيشتري به جان من لطمه زند ايرج كه ر فيق راه و جان است مرا با سحر قلم دفاع جانانه زند شاعر كه زبان مردم ايران است خرد است ز شالوده و پي ويران است باشد روزي كسي از احوالاتش ناجي شود ار كه او بلا گردان است من شعر نكرده ام كپي زين يا آن از تهمت نا روا به جان آمد جان آن كس كه مرا چنين تصور دارد بهتر كه قلم زند چو هر با وجدان آنكس كه نداند كه مرا مي داند يا اينكه مرا به چوب و خط ميخواند باشد كه بماند اندراين غروه تنگ تاروز ابد جوابگو مي ماند با هركه نشست و شد و يا آمد و شد گفت از گل و شل و كي بدي يا كه نبد مولا داند كه من زبان بسته ترم در خاك شوم ستوده يا نا فربد من از پي افتخار حرفي نزنم اين گور براي نام خود بر نكنم عمري است كه لب دوخته بودم اكنون با حرف از اين معركه بيرون نروم
هر چند كه عشق معني اش گستردست
اين عشق سخن ز عشق نا افسردست بر تاب ز گفتگوي هر باب سخن اين گفته غنيمتي است چون افشردست من تاب سخن دارم و اين طيف سخن طيفي است كه فيزيك نياوردي ظن' من ميگويم برو بيابش زنهار گول سخني نخور چه از تن يا من من ميگويم ز من نه ازخاكي تن از تن گويم تجسمي ني از من تن مرده و من زنده و تنها اين من از مرده نشان نماند غير از من من گلچبن ماند نه اين من خاكي تن از خاكي تن كجا شناسد تن من من عاشق من اسير عشقم ليكن از عشق خدا خدا شناسد من من |
شوق
كاش ماهي بودمي در قعر دريا گشتمي
هر چه آنجا ديدمي در دفتري بنوشتمي ديدمي آزادگي , وارستگي , سرگشتگي دره ها را ديدمي زآنجا خبر آوردمي درس علم و فلسفه , آزادگي , وارستگي حاصل آنهاست نوعي غرو وثق بندگي از اميل آموز و رو سوي طبيعت درس گير گر كه مي خواهي بيابي عاقبت پايندگي پوستين كهنه بر كندم ز تن با بارغم پيرهن نو كردم و شستم غبار بيش و كم آن گلاب مانده افكندم بدور از كهنگي تا كه عطر نسترن با عشق آميزم به هم مي توان از هر سخن تصوير عشقي تازه ساخت نسل هاي بعد قدر گفته را خواهد شناخت با شجاعت حرف زد بي وا همه از اين و آن در قمار زندگي حق گو نترس از برد و باخت بند بند استخوانم سوخته سوز زخم مانده بر لب دوخته نقش غربالي به ميخ اندرون آردش سابيده است و بيخته مانده در روياي گنگ بي زبان عطر عشقي كه به غم آميخته كاشكي نور اميدي مي دميد بر دل لالي به ميخ آويخته شوق پروازي كه بودم آرزو روغن داغي است عمري ريخته استكهلم 6 دسامبر 2005 محمد علي گلچين زاده |
|
21/12/2007جنگ گلچین و سپهری
باز سازی 21/12/2007 |
|
شوق پرواز
شوق پرواز
كاش ماهي بودمي در قعر دريا گشتمي
هر چه آنجا ديدمي در دفتري بنوشتمي ديدمي آزادگي , وارستگي , سرگشتگي دره ها را ديدمي زآنجا خبر آوردمي درس علم و فلسفه , آزادگي , وارستگي حاصل آنهاست نوعي غرو وثق بندگي از اميل آموز و رو سوي طبيعت درس گير گر كه مي خواهي بيابي عاقبت پايندگي پوستين كهنه بر كندم ز تن با بارغم پيرهن نو كردم و شستم غبار بيش و كم آن گلاب مانده افكندم بدور از كهنگي تا كه عطر نسترن با عشق آميزم به هم مي توان از هر سخن تصوير عشقي تازه ساخت نسل هاي بعد قدر گفته را خواهد شناخت با شجاعت حرف زد بي وا همه از اين و آن در قمار زندگي حق گو نترس از برد و باخت بند بند استخوانم سوخته سوز زخم مانده بر لب دوخته نقش غربالي به ميخ اندرون آردش سابيده است و بيخته مانده در روياي گنگ بي زبان عطر عشقي كه به غم آميخته كاشكي نور اميدي مي دميد بر دل لالي به ميخ آويخته شوق پروازي كه بودم آرزو روغن داغي است عمري ريخته استكهلم 6 دسامبر 2005 محمد علي گلچين زاده |
با همت اميد گشايد
فردا
گفتم صنما دولت اقبالم نيست
گفتا بس كن بغير من دولت چيست
من منتظرم كه جنبشي بار دگر
پيش آيد بر كند ز عالم غم زيست
من دم نزنم ز باده بايد نوشيد
در خمره عاشقي ببايد جوشيد
گر ناله ز ناي عاشقان بر خيزد
عصيان زده در سماع بايد كوشيد
بيهوده نيامدم كه بيهوده روم
اينگونه نبوده ام كه اينگونه شوم
سرتا سر عمر در عذابم شب و روز
در غفلتم از كدام ر اه بايد گذرم
روزي كه مرا سرشت از خامه گل
بر داشت ز عطر عشق وز شيره دل
با صبر و گذشت و روح ممزوجم كرد
وآنگاه سراي من نموداين منزل
اين عمر غنيمتي است از صدق و صفا
هر لحطه نشانه اي است از سر بقا
گر غفلتي آيد و ببندد در عشق
با همت اميد گشايد فردا
محمد علي گلچين زاده
استكهلم دوازدهم نوامبر دوهزار و پنج ميلادي
قلمي و نهائي شد
گفتا بس كن بغير من دولت چيست
من منتظرم كه جنبشي بار دگر
پيش آيد بر كند ز عالم غم زيست
من دم نزنم ز باده بايد نوشيد
در خمره عاشقي ببايد جوشيد
گر ناله ز ناي عاشقان بر خيزد
عصيان زده در سماع بايد كوشيد
بيهوده نيامدم كه بيهوده روم
اينگونه نبوده ام كه اينگونه شوم
سرتا سر عمر در عذابم شب و روز
در غفلتم از كدام ر اه بايد گذرم
روزي كه مرا سرشت از خامه گل
بر داشت ز عطر عشق وز شيره دل
با صبر و گذشت و روح ممزوجم كرد
وآنگاه سراي من نموداين منزل
اين عمر غنيمتي است از صدق و صفا
هر لحطه نشانه اي است از سر بقا
گر غفلتي آيد و ببندد در عشق
با همت اميد گشايد فردا
محمد علي گلچين زاده
استكهلم دوازدهم نوامبر دوهزار و پنج ميلادي
قلمي و نهائي شد
تمام عمر در تلاش
تمام عمر در تلاش
يافتن
شناختن
و رسيدن به تو گذشت
در همه حال با من بودي
در وجودم
قلبم
روحم
اما من غافل
چه آرمشي با تو بودن
چه لذتي نام تو مزمزه كردن
شيريني باده تو در كام
چه صفائي عاشق تو بودن
در عشق و جوشيدن
با من بمان تا ابد
تو
يافتن
شناختن
و رسيدن به تو گذشت
در همه حال با من بودي
در وجودم
قلبم
روحم
اما من غافل
چه آرمشي با تو بودن
چه لذتي نام تو مزمزه كردن
شيريني باده تو در كام
چه صفائي عاشق تو بودن
در عشق و جوشيدن
با من بمان تا ابد
تو
پيوندم به تو
عمري به تلاش جستجوي تو گذشت
در معرفت صفاي روي تو گذشت
اندر طلبت به هر دري كوبيدم
راهم آخر ز سوي كوي تو گذشت
غافل بودم هميشه با من بودي
در حاليكه به خانه با من بودي
در حجله دل هميشه حاضر بودي
فره روحي هماره با من بودي
آرامش من ز بودن با تو بود
كامم شيرين از مي نام تو شود
لذت دارد مزمره كردن نامت
عشقي كه صفا آرد و دلشاد كند
از عشق تو ميجوشم و سر مستم من
در عشق تو پاي بند و دلبستم من
با من تو بمان كه من به تو محتاجم
تا روزي كه به حلقه پبوستم من
گلچين زاده
استكهلم چهارم فوريه 2006
چون قفس نفس و من
نقش قفس در نفسم
|
|
نفس, من بي نفسم . گر چه كه نعش قفسم چون قفس نفس و من نقش قفس در نفسم بي كس اندر قفسم , نعش نفس در صدفم نقشي اندر صدفي, بي نفسي با رصدم چون رصد قوس قفس, نفس قفس درحرسم محتضر در حرسم, نقش خسي دسترسم گو به خود آ, تا به خود آئي رسي گر كه رسيدي, به خدائي رسي م ع گلچبن زاده استكهلم 10 فوريه 2006 شباني و طبيبي و شترباني ندانستند آئين جهانباني عوام الناس اندر چنگ جباران خرد در بند نيروهاي درباني همه آزادگان مصلوب درتاريخ همه نو آوران محبوس وزنداني صداي حق گوئي اندر گلو خفته كلام راستين در سينه پنهاني به كيش خود شناسي و خرد ورزي خودآئي و خدا آئي و رباني در دروازه ها مسدود خود خواهي چه دريائي , چه رهواري بياباني هراران سال در قاموس گمراهي گرفتار آمده آواي سبحاني ستمكاران و جباران متاع دين رياكارانه بفروشند ارزاني مقنع ها , مقفع ها چو راوندي و چون حلاج ها بر دار پاياني اگر دستي بر آيد بهر ياري و مدد كاري كه كس را وا رهاند از غمي آني به اكراه از تو رو تابد به آساني تو مي ماني در اين رفتار حيراني دل گلچين ز عشق ايثار جان دارد واوهرگز نخواهد كرداظهارپشيماني استكهلم 10 فوريه 2006 محمد علي گلچين زاده |
ملوك ملك گلچين
هست هستي است
قوس هستي
چو مي گويند من هستم. پس آن كيست؟
شك و ترديد پي در پي پس از چيست؟ براه عشق مشكلها كه انداخت نقوط و حرف اندر گفته باقيست خط پر گار هستي قوس هستي است عروج كيش شخصيت مبانيست اگر معلول از علت جدا نيست قبول و رد به استدلال مكفيست اگرابزار احساس است و ادراك خرد منطومه امر و مناهيست ملوك ملك گلچين هست هستي است مپرسيدش كه رازي هست يا نيست م ع گ استكهلم 17 فوريه
2006
|
در حل معادله چو
خيام استي
تقديم به علامه مسعود راجي همراه پايندگيها
در فلسفه بلكه اوستادي هستي
در حل معادله چو خيام استي
خود نيز به بندي و نمي داني خود
گلچين تو غريبي و نه آرامستي
من راحتم ار ز راحتي دم نزنم ؟
گر دم زنم از رنج كسان كم نزنم
آنروز كه بند ناف از بيخ افتاد
معلومم شد كه نظم بر هم نزنم
بار غم عالمي بودبر دوشم
در ديگ تحولات غم مي جوشم
قدرتمندان فتنه بپا مي دارند
ياسين كسي نمي رود در گوشم
شل گفتم اگر بدان به مردابم من
نيلوفر عشق ريشه در آبم من
آنكس كه به زنجير وفا نا بسته ست
شايد به گمان اوست در خوابم من
اين چارپاره تاثيري ترانه رهي معيري
است با صداي روحپور
مرضيه
ديدي كه رسوا شد دلم. رسواي رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم آماج دريا شد دلم
از پرتو راه رهي غرق تمنا شد دلم
با خود شدم. بيخود شدم.تنهاي تنها شد دلم
در فلسفه بلكه اوستادي هستي
در حل معادله چو خيام استي
خود نيز به بندي و نمي داني خود
گلچين تو غريبي و نه آرامستي
من راحتم ار ز راحتي دم نزنم ؟
گر دم زنم از رنج كسان كم نزنم
آنروز كه بند ناف از بيخ افتاد
معلومم شد كه نظم بر هم نزنم
بار غم عالمي بودبر دوشم
در ديگ تحولات غم مي جوشم
قدرتمندان فتنه بپا مي دارند
ياسين كسي نمي رود در گوشم
شل گفتم اگر بدان به مردابم من
نيلوفر عشق ريشه در آبم من
آنكس كه به زنجير وفا نا بسته ست
شايد به گمان اوست در خوابم من
اين چارپاره تاثيري ترانه رهي معيري
است با صداي روحپور
مرضيه
ديدي كه رسوا شد دلم. رسواي رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم آماج دريا شد دلم
از پرتو راه رهي غرق تمنا شد دلم
با خود شدم. بيخود شدم.تنهاي تنها شد دلم
نیلوفر عشق
نيلوفر عشق
خسته و پژمرده ام ز جنگ با زندگي
نمانده سرزندگي زين همه بازندگي
تاس كه بد آيدي شانس به تنگ آيدي
عمر بسر آيدي نمانده بالندگي
در خلوت درويشي در ديگ فنا جوشي
در كلبه خاموشي سر كنده و پر كنده
يك لحظه شدم غافل هم عاطل هم باطل
گلچين نشود آرام آواش سراينده
شوري است درون دل خواهي به سماع آيم
پا كوبم و دم گيرم بي هوش و پناهنده
آن جلوه نوراني وآن نداي رباني
وآن صلاي صبحاني با صوت غناينده
با هرچه كه پيش آيد يا هرچه به سر آيد
مي سوزم و مي سازم با چشم بر آينده
من زنده به گورم تو خودت ميداني
در ظاهر امر حرف ديگر راني
باشد روزي دوباره بازت بينم
آنروز يقين به گفته در مي ماني
من بار غم كه مي كشم بر تن خويش
آن چيست كه مي كند مرا ريشه ز ريش
مي گويندم :مگو. ولي مي گويم
تا آنك در آيد خبرم بيش از پيش
مجمد علي گلچين زاده
استكهلم 24 نوامبر 2005
فاش کنم
فاش كنم
من راز
درون خويشتن فاش كنم
اينگونه به نفس خويش پرخاش كنم
تا لب نگشايد و نگويد هر چيز
در رقص سماع روح شاباش كنم
مي مي نوشم گهي كه سركش گردم
در خلوت صافي تو بي غش گردم
تا جلوه روي تست آئينه دل
در نقش وجود او منقش گردم
اين سقف فلك شكستني نيست كه نيست
بيهوده مكن سعي رهي نيست كه نيست
اي دوست بيا دوباره طرحي سازيم
اين گفته ز حافظ است شكت در چيست
بي عشق و در سكوت نتوانم زيست
در فلسفه معني فنا اين همه نيست
هرگزنكنم شكايتي لب بندم
تقصير دل سوخته كي داند چيست
در بروي خود بستم وزغريبه بگسستم
از هر صنمي خستم وز پلشتگي رستم
راز خويش كردم فاش بي صدا و بي پرخاش
آنچه خواست او هستم چون به عشق پابستم
در بازي عمر هر كه بازنده شود
بايد كوشد دوباره پاينده شود
در كشمكش نزاع با نفس درون
چون آهن كوره ديده تابنده شود
در گردش ايام قلم مي چرخد
با چرخش آن كتاب دل مي رقصد
اين فتنه رقص قصه تكرار است
فردا چه كسي به گفتگو مي خندد
چهار پاره ها سروده زماني 11 الي 22 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده
اينگونه به نفس خويش پرخاش كنم
تا لب نگشايد و نگويد هر چيز
در رقص سماع روح شاباش كنم
مي مي نوشم گهي كه سركش گردم
در خلوت صافي تو بي غش گردم
تا جلوه روي تست آئينه دل
در نقش وجود او منقش گردم
اين سقف فلك شكستني نيست كه نيست
بيهوده مكن سعي رهي نيست كه نيست
اي دوست بيا دوباره طرحي سازيم
اين گفته ز حافظ است شكت در چيست
بي عشق و در سكوت نتوانم زيست
در فلسفه معني فنا اين همه نيست
هرگزنكنم شكايتي لب بندم
تقصير دل سوخته كي داند چيست
در بروي خود بستم وزغريبه بگسستم
از هر صنمي خستم وز پلشتگي رستم
راز خويش كردم فاش بي صدا و بي پرخاش
آنچه خواست او هستم چون به عشق پابستم
در بازي عمر هر كه بازنده شود
بايد كوشد دوباره پاينده شود
در كشمكش نزاع با نفس درون
چون آهن كوره ديده تابنده شود
در گردش ايام قلم مي چرخد
با چرخش آن كتاب دل مي رقصد
اين فتنه رقص قصه تكرار است
فردا چه كسي به گفتگو مي خندد
چهار پاره ها سروده زماني 11 الي 22 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده
انوار تجلی
انوار تجلی
من بنده
بنده ام كه در بندم من
در كام چو ترياق و يا قندم من
در سعي و طلب به چالشم ميدانم
بنيادنويني به جهان افكندم
در ميكده. جام. مستانه زنم
زآشوب درون خروش جانانه زنم
اندر قدحم نور تجلي پيداست
بيخود شدگي. بانگ چو ديوانه زنم
در روز ازل عقل كه قسمت كردند
دادند به هر كه هر چه علت كردند
نوبت كه به اين ژنده ديوانه رسيد
در كشكولش.نبود. سهمت كردند
زنجير زمانه هست بر پا بر دست
رر گردن من طوق فنائي مانده ست
آزاد در اين مهد تمدنيم اما محدود
اميد رهائي نبود زين بن بست
در بند تنم اسير و تن منكر من
من بي من و تن نمي شود ياور من
آگاه نيم ز آنچه به من مي گذرد
خاموشي من ببين نه اين ظاهر من
بنده آن بنده ام به بند آن بنده ام
از آنكه او بنده نيست بند خودم كنده ام
نفس نفس بنده است فقير خرسنده است
نه بند كين بندگي به تاب تابنده است
در بگشا و ببين ذره ئ خرسنده است
ديگ به جوش آمدست نقش پراكنده است
هو زنم و حق زنم هو حق بر حق زنم
دم زنم از ناي ني كه ني خروشنده است
چهار پاره ها سروده 24 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده
در كام چو ترياق و يا قندم من
در سعي و طلب به چالشم ميدانم
بنيادنويني به جهان افكندم
در ميكده. جام. مستانه زنم
زآشوب درون خروش جانانه زنم
اندر قدحم نور تجلي پيداست
بيخود شدگي. بانگ چو ديوانه زنم
در روز ازل عقل كه قسمت كردند
دادند به هر كه هر چه علت كردند
نوبت كه به اين ژنده ديوانه رسيد
در كشكولش.نبود. سهمت كردند
زنجير زمانه هست بر پا بر دست
رر گردن من طوق فنائي مانده ست
آزاد در اين مهد تمدنيم اما محدود
اميد رهائي نبود زين بن بست
در بند تنم اسير و تن منكر من
من بي من و تن نمي شود ياور من
آگاه نيم ز آنچه به من مي گذرد
خاموشي من ببين نه اين ظاهر من
بنده آن بنده ام به بند آن بنده ام
از آنكه او بنده نيست بند خودم كنده ام
نفس نفس بنده است فقير خرسنده است
نه بند كين بندگي به تاب تابنده است
در بگشا و ببين ذره ئ خرسنده است
ديگ به جوش آمدست نقش پراكنده است
هو زنم و حق زنم هو حق بر حق زنم
دم زنم از ناي ني كه ني خروشنده است
چهار پاره ها سروده 24 نوامبر 2005 است
استكهلم
محمد علي گلچين زاده
به شب نشینی چشم
تو میهمان باش
چه میشود که چو بلبل ترانه خوان باشیم
چه میشود که نسیم سحرگهان باشیم
چه میشود که به گلزار عشق پای نهیم
ستاره واردر اکران کهکشان باشیم
برون غائله قیل و قال و مشق وکتاب
در اندرون مظطرب آشوب خود زنان باشیم
چه میشود که نسیم سحرگهان باشیم
چه میشود که به گلزار عشق پای نهیم
ستاره واردر اکران کهکشان باشیم
برون غائله قیل و قال و مشق وکتاب
در اندرون مظطرب آشوب خود زنان باشیم
چه میشود به نگاهی به خلوت جانان
زه راه ر فته پشیمان نگشتگان
باشیم
چو آه و ناله ندارد اثر
به مهجوری
چه میشودمن و تو یاور جوان
باشیم
چه میشود به تبسم گهی به لبخندی
به شب نشینی عشاق میهمان باشیم
چه میشود بگذاری مرا به حال خودم
به فکروذکر تو باشم و هم زبان باشیم
چه میشد آنکه تبسم کنان و لبخندان
” به شب نشینی چشم تو میهمان باشیم”
به راز پاکی محراب و عطر
صفه دل
سفیر صلح چو کوچک فرشتگان باشیم
به خانه دل گلچین قدم گذار و ببین
که طیف قوس قزح در کمان جان باشیم
استقبال از غزل شیوای دوست عزیزم آقای مرتضی کیوان هاشمی که تشویقم کرد بنویسم
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
11/11/2007
مانده بودم چون
کوه
مانده بودم چون کوه
باد آمد زد و برد
آب باران شوئید
برد و در دریا ریخت
ته دریا با بستر شن
همنشینم اکنون
م ع گ
5/11/2007
استکهلم
گلچين فداي غم و
هم همگان
من با عشق
|
||
|
به هنگامیکه پنهان
میشود
به هنگامیکه پنهان میشود
پر لاگر کویست
متولد۱۸۹۱
وفات ۱۹۷۴
مترجم شاعرانه محمدعلی گلچین زاده متولد ۱۹۴۰
استکهلم چهارم اکتبر ۲۰۰۵ به هنگامیکه پنهان میشود آری شود زیبا ترین زیبا و با عشقی که می گنجد به دنیائی نهفته در فرا ابهام پر تو های نورانی که می تابد بروی عرصه این خانه یا شاید که اعیانی چه درد آور ولی با نا ز دلجویانه شادی بخش خدا پیکر تراش جام زیبائی چه در نزدیک یا در نا کجا آباد سر زمین دور تمام پیکر این زندگانی را کند نابود بعد از ساخت آری کوزه گر جام لطیف دست ساز خویش خورد میسازد هر آنچیزی که من دارم نباشد مال من عنایتهای ربانی است رهنی نیست ملک من که باید باز آنرا واگذاری کرد و بر گرداند به این زودی هر آنچیزی که گویا صاحب آنم همی باید که برگرداند مالک در کمین گاه است درختان آسمان حتی زمین فرش زیر گامهای من جهانگردم که در این راه بی برگشت می سپارم راه به تنهائی بی آنکه بماند رد پای من |
|
لوله ها و تلمبه
ها
لوله
ها و تلمبه ها
لوله ها و تلمبه ها
در باغي رها نشده ام
پر درخت
با مليونها گنجشك جيك جيك كنان
توام با آواي
بال زدن پرندگان
و لطافت هوا
و عطر سبزه و گلها
هر چه ديدم
انبوه لوله هاي درهم
به درا زاي افق پيچان
چون عظله هاي در هم اوفتاده
و تلمبه ها گونه گون
و پيكر هاي استوانه اي مبدلهاي حرارتي
و گرمي امرداد
وباز تاب شديد نور خورشيد
فكند ه بر سفينه هاي آهني
و برجهاي تفكيك
و منار دوكي كت كراك
نه درخت سيبي
نه اناري
نه خرمالوئي
يا كه انگوري , انجيري
و نه نسيمي
فقط هرم گرما
و تفت شرجي
نه شاخي برگي
نه آبي
ولي مرداب عظيمي بود
با مانده آب متعفني
مانده بجا از انفجار بمبي
رهاشده جنگنده اي از بالا
در محوطه باز بين اسكلتهاي مناره اي آهني
عطر گلها
آواي فاخته و هزار
یاد فراموشی
ولي تعفن نفت مانده
و گوكرد دلمه شده
بوي ماهي گنديده آب مانده راكد
همراه دود و باروت
رویای راستین روز
و اكنون نقل خاطره است
از گزش
عشقي نا فرجام به خاك
در بحبوحه تهاجم جنگي بي حاصل
رفتن به آبادان و سركشي به پالايشكده
مگر بايد مدام
از گل وگياه
سبزه و باغ
بلبل و رياحين سرود
مگرفقط رويت قناري ماندني است
مگر غرش كمپرسورها
جت خروج بخار فشرده از شير هاي اطمينان
همهمه و هجوم
كوفته
سر خوده
گازهاي رها شده
خاطره نيست
چه ميماند
چه مانده
از آنهمه رفت و شد آدمها
سر گرم پيشه
با ريشه هاي در خاك
هنگامه نیم روز هجوم به ناهار خوري و بر گشتن
چه مي شد
اگر حركت زمان دو جهتي بود
و مي شدنوشت دوباره سرنوست را
و دوباره ساخت
آنچه رفته ز دست
استكهلم پنجم نوامبر 2005
قلمي شد
محمد علي گلچين زاده
در باغي رها نشده ام
پر درخت
با مليونها گنجشك جيك جيك كنان
توام با آواي
بال زدن پرندگان
و لطافت هوا
و عطر سبزه و گلها
هر چه ديدم
انبوه لوله هاي درهم
به درا زاي افق پيچان
چون عظله هاي در هم اوفتاده
و تلمبه ها گونه گون
و پيكر هاي استوانه اي مبدلهاي حرارتي
و گرمي امرداد
وباز تاب شديد نور خورشيد
فكند ه بر سفينه هاي آهني
و برجهاي تفكيك
و منار دوكي كت كراك
نه درخت سيبي
نه اناري
نه خرمالوئي
يا كه انگوري , انجيري
و نه نسيمي
فقط هرم گرما
و تفت شرجي
نه شاخي برگي
نه آبي
ولي مرداب عظيمي بود
با مانده آب متعفني
مانده بجا از انفجار بمبي
رهاشده جنگنده اي از بالا
در محوطه باز بين اسكلتهاي مناره اي آهني
عطر گلها
آواي فاخته و هزار
یاد فراموشی
ولي تعفن نفت مانده
و گوكرد دلمه شده
بوي ماهي گنديده آب مانده راكد
همراه دود و باروت
رویای راستین روز
و اكنون نقل خاطره است
از گزش
عشقي نا فرجام به خاك
در بحبوحه تهاجم جنگي بي حاصل
رفتن به آبادان و سركشي به پالايشكده
مگر بايد مدام
از گل وگياه
سبزه و باغ
بلبل و رياحين سرود
مگرفقط رويت قناري ماندني است
مگر غرش كمپرسورها
جت خروج بخار فشرده از شير هاي اطمينان
همهمه و هجوم
كوفته
سر خوده
گازهاي رها شده
خاطره نيست
چه ميماند
چه مانده
از آنهمه رفت و شد آدمها
سر گرم پيشه
با ريشه هاي در خاك
هنگامه نیم روز هجوم به ناهار خوري و بر گشتن
چه مي شد
اگر حركت زمان دو جهتي بود
و مي شدنوشت دوباره سرنوست را
و دوباره ساخت
آنچه رفته ز دست
استكهلم پنجم نوامبر 2005
قلمي شد
محمد علي گلچين زاده
..........
به شب نشینی چشم
تو میهمان باش
چه میشود که چو بلبل ترانه خوان باشیم
چه میشود که نسیم سحرگهان باشیم
چه میشود که به گلزار عشق پای نهیم
ستاره واردر اکران کهکشان باشیم
برون غائله قیل و قال و مشق وکتاب
در اندرون مظطرب آشوب خود زنان باشیم
چه میشود که نسیم سحرگهان باشیم
چه میشود که به گلزار عشق پای نهیم
ستاره واردر اکران کهکشان باشیم
برون غائله قیل و قال و مشق وکتاب
در اندرون مظطرب آشوب خود زنان باشیم
چه میشود به نگاهی به خلوت جانان
زه راه ر فته پشیمان نگشتگان
باشیم
چو آه و ناله ندارد اثر
به مهجوری
چه میشودمن و تو یاور جوان
باشیم
چه میشود به تبسم گهی به لبخندی
به شب نشینی عشاق میهمان باشیم
چه میشود بگذاری مرا به حال خودم
به فکروذکر تو باشم و هم زبان باشیم
چه میشد آنکه تبسم کنان و لبخندان
” به شب نشینی چشم تو میهمان باشیم”
به راز پاکی محراب و عطر
صفه دل
سفیر صلح چو کوچک فرشتگان باشیم
به خانه دل گلچین قدم گذار و ببین
که طیف قوس قزح در کمان جان باشیم
استقبال از غزل شیوای دوست عزیزم آقای مرتضی کیوان هاشمی که تشویقم کرد بنویسم
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
11/11/2007
مانده بودم چون
کوه
مانده بودم چون کوه
باد آمد زد و برد
آب باران شوئید
برد و در دریا ریخت
ته دریا با بستر شن
همنشینم اکنون
م ع گ
5/11/2007
استکهلم
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar