برگ چهارم
برکرداننده از زبان سوئدی به نظم شاعرانه فارسی محمد علی کلچین زاده
این منظومه
دشمن گوینده شعر است چون فرزندها بر والدین خود
آن سرایشگر بباید رخت از دنیا ببندد تا که شعرش زندگی یابد۰
چون شعر چو صخره رفیعی است
از زندگی نماد شاعر
مشکوک که گرفرو بیفتد در عمق زمین و خورد گردد یا نه
یا اینکه بجای خویش ماند
منظومه بما رفیع کوهی در جلوه نمود مینماید
رازی است که سر بمهرمانده
یا همچو پر پرندگان است۰
گوئی که سروده بال دارد اما نه برای قصد پرواز
گوئی به مثل چو اسب سبزی کوچک
بفرم شعر یک تن یک گرم را در نظردارد
و حتی یگ گرم هم جرات تحقیر یک تن را نخواهد داشت۰
شکی نیست شعر مانند پری باشد که میماند
که نگهبان است برهر خفته هوشیار است
شعر دستان بس درازش هست
که بر گیرد به دستش هر جه کوته دست
شعر پائین رود به زیرزمین
گر که مخفی شونده ای باشد در درون اگوی فاضل آب
همچو ناجی چکمه پوش بلند
شعر امدادگرنگهبان است
شعر آرد بجا هیاکل را
اسکلتهای مانده در پی وخاک
که به جسم نحیف خود دارد جور آرامش عمارتها
خورد در هم شکسته شان کرده
(راز سردابها ز کربن جو)
شعرفانوسی می آویزد به سوراخی که در دیوار جا دارد
بجای پیه نور کرم شب تاب است
به انبوه زباله موش صحرائیست با پشمینه پوش نقره ای رنگش
همان شعر است موجب میشود تا کودکان نقش حقیقت را
ز نسل پیش در یابند
همان اندرکف دستت نگارش یافته ما قبل میلادت
شعر در ده برگ یاهم بیست در طوفان شورش ها برون آمد
کنون نسل جوان با خالکوبی بر بدن
با عکس می آیند
هزاران چشم باز و بینشی در وسعت دنیا
این سروده در تاریخ ۲۹ نوامبر
۲۰۰۴
بساعت ۰۶
و۴۰ دقیقه بامداد قلمی و نهائی شد
۰ محمد علی گلچین زاده استکهلم
December 20, 2004 4:08 PM
golchinzadeh
مهمان |
درشبي مهتاب با صد آرزو لب نهادم بر لبش بي گفتگو برگرفتم بوسه هاي آتشين زنده شد جانم ز كامي دلنشين طوق مهرش زينت جانم كز او بر دلم جاويد داغي عشق جو دل بريداز من به غيري دل سپرد چلچراغ نازك خونين فشرد قلب رنجوري تلنگوري شكست به درون راز عشقم ره نجست رازهاي سر به مهر تو به تو دردلم اندوه عشقي كه مگو مانده باقي نقش ياد بوسه ها نه ز جانم نه دلم گشته رها بسته راه دم به زندان قفس گم شدم در آرزوها ي نفس مزه آن بوسه شهدي در سبو گرمي لعل لب از لبها بجو استكهلم 25 فوريه 2007 م ع گلچين زاده |
|||||
On the
red flower's petal,
That was bursting, With the shining green writing, And The peerless feeling, "I love you" I wrote down, Though, She gave my love's bud to the secateur down, Than, The other flowers would be full-blown. Golchinzade 2/5/1940 Translated By; M.N.Saieed (September 14, 2008)
به گلبرگ گل سرخی
که در حال شکفتن بود به خط سبز زرينی و احساسی که بيهمتا است نوشتم من که او را دوست ميدارم ولی او غنچه عشقم به قيچی داد تا گلهای ديگر باز تر گردد
آقای گلچیین زاده:
این نمونه ترجمه که خواسته بودید. هر چند شما به کررات ترجمه های من رو چه از فارسی به انگلیسی و چه از انگلیسی به فارسی در بخش های مختلف همین سایت و یا در اینجا www.saieed91.blogfa.com میتونید ببینید. دوست دارم نظر نهایتون رو در مورد ترجمم و کار بدونم. متشکرم. |
||||||
« : سپتامبر 20, 2008, 09:09:33 »
|
At 4:33
PM, MAG said...
بسترم صدف خالی یک تنهائی است۰
و تو چون مروارید
گردن اویز کسان دگری۰
ه ا سایه هوشنگ ابتهاج مترجم گلچین زاده
In English به زبان انگلیسی
My bed is
an empty shell of a lonliness.
And you,
as a pearl adorn the others beautiful necks
H.E. SayehHoushang Ebtehaj
Translated by : m.A.Golchinzadeh
مترجم گلچین زاده
« : سپتامبر 06, 2008, 12:16:41 »
|
September 05, 2008
گلبرگ هر دیوان شوی
همراه شوو یار شو
تند ی مکن ای تند خو یک لحظه ای بیدار شو
با مهر و عشق و دوستی همراه شوو یار شو
با میخوران معرفت بنشین صفا کن جام جو
از برکه هستی دمی با مهربانی کام جو
میبین که از لطف و صفا دنیا گلستان میشود
از خشم و تندی کم کنی قلبت دبستان میشود
گر مرد راهی اینچنین با ما نشین با ما نشین
بگذر ز قهر و خشم وکین تن کن لباس راستین
اول لبت خندان شود وانگه دلت شادان شود
چشمان خندانت سپس پرتو دهد نوران شود
از مهرورزی پر شوی با عاشقان دمخور شوی
هم این شوی هم آن شوی آب زلالی کر شوی
با می پرستان می زنی با ماهرویان زمین
همخان و هم منزل شوی با بوسه های آتشین
گلچین شوی گلبن شوی گلبرگ هر دیوان شوی
در کوی و برزنها بسا معروف در ایران شوی
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
26 اوت 2008
« : اوت 25, 2008, 04:43:38 »
|
مشتاقیم ما
حالیا از پیشتر غمخوار عشاقیم ما
گو محک آید که تکرو اندر آفاقیم ما
حسن مهرویان که دل ازمجلس مامیبرد
بحر عشقم صفه وخرگاه اخلاقیم ما
این گدای کوی شاه عشق با دستی دراز
چشم بر یاران که میگویند رزاقیم ما
سایه ای بر سر همیشه چشم امیدم به در
روز و شب در فکر آغوشان مشتاقیم ما
هر که بر گلچین نظر دارد بماند ماندگار
در غزل چون حافظ شیراز خلاقیم ما
استکهلم
2008-08-25
محمد علی گلچین زاده
« : اوت 24, 2008, 05:32:45 »
|
این شعر را به نیت جنگ گذاشته ام که در بلوگم بیائید و ازا این مضمون استقبال کنید
ای همه عشاق مهرو در مدار دوستی
قهر من قهریست لاکن معنی آن قهر نیست
معنی هر قهردرقاموس این فرهنگ چیست
عاشقانی چون من آشفته دل در انزوا
آشتی جویند با یاران نشین در شان کیست
من اگر با خویشتن یک لحظه خلوت میکنم
چله میگیرم ببینم سود تنهایان تهی ست
گاهگاهی لحظه ها را میشمارم یک به یک
کهکشان دوستی راهیست راه زندگیست
بر من ایرادی نمی گیرند همراهان زیاد
خلق خوی شاعران حقا که ازعزلت بریست
سادگی کردن ز من در عین امر سادگی
پیچ و خم دارد دلیل بارز از دلبستگیست
ای همه عشاق مهرو در مدار دوستی
مرکز این عشق گلچین عالم پایندگیست
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
24 اوت 2008
« : اوت 22, 2008, 02:36:16 »
|
روز بروز دوسانم زیاد تر میشوند و کمنتهای بلوگم آب میروندو محبوبیتم کم شده پیری است جوانها کمنت برای جوانها میگذارند
بما کسی کاری ندارد
دوستی پیر و جوان نمیشناسد
عاشقی هم همینگونه
قلم شکسته ، زبان بسته،بی کلام، خموش
به کنج خانه و روی حصیر بی پا پوش
نشسته ام به حسابی مگ ر حصول کنم
طلب ندارم ازکس روم وصول کنم
هزار شکر که دیوان ز قرض هم خالی است
سه گونی ای که به انبار مانده حمالی است
بنام من نشود چاپ سود در آن نیست
صدف تهی است وآثار سنگ مرجان نیست
کفالتی به کسی مرحمت نکرده ام تا حال
نفس که رفت وصیت به گور من در چال
گمان مبر که ز مستاصلی چنین گویان
کمال عقل و سلامت سند به مهرویان
براحتی دو سه روزی نیاز گلچین است
دوبار روز ز نو لیک قند شیرین است
استکهلم
20/08/2008
صبح کمی آشفته ولی سر حال
محمد علی گلچین زاده
امشب این مریم گل باز به ناز آمده است بین عشاق زمان باز به راز آمده است باز دوم پرنده است کاش مسعود چو سیمرغ من از نیشابور باغ میدید که سرو و گل ناز آمده است چاه نخشب که نشانی ز رخ ماه دهد ماه من در دل من گرم نواز آمده است چشم خود بسته ودل چشم همه در راهت به تمنای نگاهی به نیاز آمده است نفس جاده عشقم به امید تو گرفت عطر مشکت سرسجاده نماز آمده است ماه من اول و آخر چو شب چاردهم قرص ماهیست تماما سر باز امده است محمد علی گلچین زاده استکهلم 15/8/2008
خالی بدم خالی شدم عریان به منزل آمدم در باغ آذر آمدم از عشق لبریر آمدم گفتی مگو گفتم بگو گفتی برو گفتم مرو گفتی هراسان آمدی شاد و غزلخوان آمدم از من مگیر این لحظه را رو بر مگردان دیده را پنهان مکن گنجینه را با قلب لرزان آمدم خورشید آذرگون من هامون من هامون من افسانه و افسون من با شعر و دیوان آمدم من آمدم من آمدم با فال حافظ آمدم با شیخ عطار آمدم خواجوی کرمان آمدم گلچین چه میگوئی سخن بر بند لبها و دهن بر در ز تن این پیرهن امروز میهمان آمدم 13/8/20058 استکهلم م ع گ
بیرون بدم باز آمدم
نزد تو ای یـــار آمـــــدم در من نگـــردیگر مبین غمخوار غمخوار آمدم غمگین بدم شاد آمدم خوشحال وآزاد آمـــــــدم صد هاهـــزاران سال رفت با لب به گفتار آمــدم آن جا بدم آینجا شدم پایین و بالا آمدم بازم رهان از خویشتن نزدت به زنهــار آمـدم ...گلچین مدار دایره با خط پرگار آمدم شاد باش م ع گ 14/8/2008
بر اوج خاک وطن پا نهاده ام در پاکی زمین وطن جا ندیده ام عمری در انتظار وطن مانده پاکباز در راه این وطن به ثریا رسیده ام ای سرمه دوچشم من ای در شاهوار در وصف تو چه غزلها سروده ام ای طره تو گیسوی شماطه جهان آرایش از سفینه عالم کشیده ام قندت نه آنکه به بنگاله میرود این شیره ازدو سینه مادر چشیده ا م گلچین که بهر وطن نغمه میزنی سازی بزن ز دل که نواها شنیده ام م ع گ 26 ژوئن 2008
من تشم از نژاد هر چه کسم
من کسم آتش است بی نفسم من منم من خودم من آئینم من منم بی کسم و غمگینم من نه آنم که دوستان بینند نیستم آنکه دشمنان خوانند گاه پروانه ام که میسوزد گاه شمعم که آتش افروزد گاه آبم بر آتشی سوزان گاه خاکم که کمتر م بی جان گاه برفم سپید و بی تقصیر گاه باران گاه ابر سفیر گاه خورشید نور افشانم کاه تاریک و تار و ویرانم گاه چون برزگر و ورزویم شخم و بذرو ترانه میکارم گاه نالان و گاه هم خندان گاه افسرده و ز خود نالان تو مبینم در آنکه میبینی تو مخوانم به آنچه میخوانی مپرستم که لایق مطلق نپسندد کسی چواو بر حق وحده و لا و وحده عده وحده و لا ترید من زله مشمارم ز خلق حق چیده مسپارم به خویشتن غره وحده هو لا الله اله هو من گلچین غریق اندر او محمد علی گلچین زاده عبید الله استکهلم فنا فی الله 3/4/1387
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
بار درون گفته ام عمق نگاه دیده ام راه نمای رفته ام پند ترا شنیده ام شورش دلشکستگان الگوی بند بستگان جوشش می چشیدگان غزل غزل سروده ام بانگ مزن به رفته ره توئی امیر این سپه پاس نگاه بارگه شهامتت ستوده ام برزن و کوی عاشقان پر شده از شقایقان به همت موافقان طرح نوین کشیده ام تنگی روزگار ما گشاد گشته بارها بجا قرارو قول ها که بسته ام نوشته ام درونی برونی ام برونی درونی ام رنگی آبگینه ام خدا گواه زنده ام میم و عین و گاف بین قیام کوه قاف بین غلاف بین غلاف بین بخوان تو از ترانه ام استکهلم م ع گ 28/3/1387
ابریشم خیال من از بال مرغ عشق رنگی گر فت رنگرز بی خیال من غافل که کارگاه شمایل نشان جان عکس خمار چشم تو برزد به بال من رفتم که جاودانه کنم راز آن نگاه در دفتر زمانه برای غزال من رنگین کمان خزید به خلوت و با شتاب شرمنده شد که دید جمال هلال من مهراز کمینگهش بدر آمد که بنگرد بر قرص ماه تمام و کمال من افسوس ها له بست بدورمه خجل افتاد یکنظر نگهش بر نهال من گلچین مگر دوباره نیفتی به دام عشق تا دم ببندی از سخن وصف حال من رفتم به گوشه ای که بگیرم بهانه ای گاهی از این زمانه و بخت زوال من م ع گ یکشنبه 26 خرداد ماه 1387 معادل 15 ماه ژوئن 2008 میلادی استکهلم
مجتبی را ندیده ای ای عشق
شعر کاشی نخوانده ای ای عشق راز ما را که فاش عالم کرد ناز شاعر کشیده ای ای عشق صبر ایوب پیش صبر غریب تو کجا بر گزیده ای ای عشق خبر از حال عاشقان هجیر ژاله اشک دیده ای ای عشق لب بدندان مگز کرامت کن گر به ساحل رسیده ای ای عشق گاهکاهی سحر به آشیانه ما کاش سرمی کشیده ای ای عشق با تبسم نشین به روی لبم بوسه ای گر چشیده ای ای عشق تو ز من بیت بیت میخواهی عشق صد ها قصیده ای ای عشق سالک از رسم عشق گلچین گفت تو چه ساکت نشسته ای ای عشق تقدیم به شاعر توانا که دمی بی یاوری من نتواندد بیند محمد علی گلچین زاده 13 اردیبهشت 1387 استکهلم
ز گرما گرم دل آتش فشانم
همی آذر به عالم می رسانم گل مریم بدستتم مانده عمری ز بویش مست و حیران جهانم اگر با ساز من در حال رقصی ترا بر عرش اعلی می نشانم به ساز کس و یا نا کس نرقصی که دیوان کسی را من ندانم به ساز مستی هستی نچرخی به خیل بلبلان آوازه خوانم اگر یکبار دل بر کس سپردی برو پس گیر تا در صف نمانم به جمع مهر ورزان سوگلی تو هم آنجا باش تا من هم بمانم تو اوج حسرتم دیدی چو مادر بیا زین درد حسرت وا رهانم گل آرا قصه ام غربت نشسته چه بهتر بسته باشد این زبانم صنم گفتی قلم در دفترم رفت قسم خوردی که گلچینم همانم محمد علی گلچین زاده 12+1 خرداد 1387 استکهلم
من بند زنم بند زنم بند زن بند زنم
و ز هر کوچه هر شهر یقین میگذرم همه میبینندم همه میخوانندم همه هروز که بر میگردم دور من با چینی دل بشکسته قوری در دست با من آواز همی می خوانند وای بشکسته دلم بند بزن و کسی از دل من با خبر نیست نمیداند شغلم این نیست بلکه من در پی نصف دگرم مگر آید بدهد بند زنم 19/2/1387 استکهلم م ع گ
زنجیر زدم بر دل
تا سر نکشد هر جا غافل که دلم زنجیر زنجیر زدش صد جا تیز اب بر ان افکند با علم فلز گر ها زر حل شد ودل آزاد ره گرد بیابانها ای وای ز ولگردی گوهر نکنم پیدا هر راه به بنبستی پیدا نه توئی شیدا آن جوهر یکدانه آن بانی این دنیا در قصر دلم سلطان دل در طلبش تنها محمد علی گبچین زاده استکهلم 7 خرداد 1387
یک عمر گشتم از پی همصحبتی فهیم نام ترا به دفتر شعرم صنم گرفت تا بگذرم ز شهر شکوفای عاشقان پای شکسته ام قلمم را قلم گرفت م ع گ قلبی که به عشق خویشتن سوخته باشد دردی است که شاعری لبش دوخته باشد قلبی که شکست بی صدا ناله کند ای وای اگر که آتش افروخته باشد م ع گ 25/2/1387
ما رفتنی هستیم
چرا هست؟ من خودم شمعم خودم پروانه ام با چنین وضعی است من دیوانه ام عاشقم در عشق سر گردان و مست با دل دیوانه ام آن عاش بیگانه ام بی نطیرم نه بوتو ریشه در ایران دارم بهر دیدار وطن چشم به ایمان دارم آنکه پرسد ز من و گاه ز احوالاتم در قصر دلم همیشه پنهان دارم م ع گ مهربونی عاشقم شمعم گهی پروانه ام شعر جادوئی سرایم چونکه من پاینده ام بی صنم جائی نمیبینی مرا زاده همراهم تکم آماده ام م ع گ م ع گ 22/2/1387 استکهلم
آن منم
آن منم آنکه میگوید صنم آنکه میخواهد صنم آن منم آن منم آن گل گلخانه را آن گل بهدانه را آن گل از نصف جهان ان گل دردانه را آن منم آن منم آن توئی غافل ز من آن توئی اندر وطن آن توئی با دوستان بوستانی در چمن آن توئی و این منم این منم این منم سر گرم عشق روز خواب گم شده در خیال روی تو جسم و جانم گم شده این منم رسوای عشق این منم این منم محمد علی گلچین زاده 19/2/1387 من بند زنم بند زنم بند زن بند زنم و ز هر کوچه هر شهر یقین میگذرم همه میبینندم همه میخوانندم همه هروز که بر میگردم دور من با چینی دل بشکسته قوری در دست با من آواز همی می خوانند وای بشکسته دلم بند بزن و کسی از دل من با خبر نیست نمیداند شغلم این نیست بلکه من در پی نصف دگرم مگر آید بدهد بند زنم 19/2/1387 استکهلم م ع گ
دل من تنها نیست
تا تو هستی دل من تنها نیست تا بمانی دل من تنها نیست تا بخوانی دل من تنها نیست تا برقصی دل من تنها نیست تا صدا توی گلوست دل من تنها نیست تا که میلرزد تار دل من تنها نیست تا که در دشت گلی است دل من تنها نیست تا که پروانه دوران است و شمع همچنان میسوزد دل من تنهت نیست تا که بلبل چون من عاشق نسترن بستان است دل من تنها نیست دل من تنها نیست چونکه در خاطرمی محمد علی گلچین زاده استکهلم 18 اردیبهشت 1387
من مجالم نمانده
تا که بنا
بکنم مکتبی ز عشق و صفا وقت تنگ است ساده میگویم شعر تدریس میکنم اینجا و ز کاشان تلکسی آمده است مجتبی سروری است پا برجا پشت و روی تو سکه ای رایج قسمم ذکر و خیر اسم شما رو ز گلچین مپیچ و یار بمان در دلش آذری بکن بر پا محمد علی گلچین زاده استکهلم هفدهم اردیبهشت هزارو سیصدو هشتاد و هفت |
ابریشم خیال من از بال مرغ عشق ابریشم خیال من از بال مرغ عشق رنگی گر فت رنگرز بی خیال من غافل که کارگاه شمایل نشان جان عکس خمار چشم تو برزد به بال من
رفتم که جاودانه کنم راز آن نگاه
در دفتر زمانه برای غزال من رنگین کمان خزید به خلوت و با شتاب شرمنده شد که دید جمال هلال من مهراز کمینگهش بدر آمد که بنگرد بر قرص ماه تمام و کمال من افسوس ها له بست بدورمه خجل افتاد یکنظر نگهش بر نهال من گلچین مگر دوباره نیفتی به دام عشق تا دم ببندی از سخن وصف حال من رفتم به گوشه ای که بگیرم بهانه ای گاهی از این زمانه و بخت زوال من م ع گ یکشنبه 26 خرداد ماه 1387 معادل 15 ماه ژوئن 2008 میلادی استکهلم |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
زخم عشق جوانی ام بر جاست قلب بشکسته ام زتیرخطا ست آن زمان شباب و رنج نهان تلخ زهری است از زمانه ماست آنچه ازعشق مانده در خمیره ما بهمان حال مانده بی کم و کاست عشق پنجاه سال پیش و خاطره اش به یقین همچو عشق اولیه ماست این درون بینی ام برون بینی است عشق من عشق تو در این دنیا ست من منم نی منم توام ضمیر دگر ان توئی نقش صد هزار شماست نقد گلچین اگر به اختیار شماست او سخنگوی نقش آئینه ها است تقدیم به عزیزانم و آیندگان حقیقت بین محمد علی گلچین زاده استکهلم دوازدهم اردیبهشت2008 مقارن تولد شاعر
عمو یادگار عمو یادگار خواب خوابی یا بیدار من غریب و سر بدار من رفیقی بی قرار خوش به حال روزگار ننه سرما مانده خواب عمو نوروز دل کباب شد زمستانم خراب تا که باز آید بها ر خوش به حال روزگار سال نو سرود نو ساز کهنه عود نو تار نو و پود نو خاطراتم عشق یار خوش به حال روزگار مانده نقشی ماندگار شعر عشقی سازگار سفره باز و بر قرار سال صد صد آزگار خوش به حال روزگار روزگار ای روزگار میهن من غصه دار کاش بودی در کنار دوستان با وقار خوش به حال روزگار چرخ میگردد هنوز ماه می تابد هنوز مرغ میخواند هنوز عاشقم من چون هزار خوش به حال روزگار خوش به حال دوستان درکناربستگان مهربان خوش به حال سالکان کاش من هم در کنار خوش به حال روزگار هر چه ام در خانه بود مفت خاله خرسه بود شعر گلچین مانده بود تا بماند برقراروپایدار خوش به حال روزگار استکهلم 12/1/13867 محمد علی گلچین زاده
شعری از ستیگ داگرمن 1923/1954 ترجمه شاعرانه محمد علی گلچین زاده 1940/ برادری دیگر شود آیا اگر من عالمی بر پا کنم از نو شود آیا روان پر تلاطم را رهانم کنم آرام به کرداری چنان نیکو اگر نه پس توانم لا اقل کاری کنم شاید که یک انسان ز جهل و قعر ناداری شود دلشاد و فرحان در جهان آری همین کافی است اختران در آسمان شادان تبسم ها به لب دارند که یک انسان بی غذا هرگز نمی ماند یکی کمتر و این معنای آغاز است برادر ها یکی افزون ترجمه شد در2/4/2008 استکهلم محمد علی گلچین زاده شیخ سعدی علیه الرحمه فرموده است بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار |
|
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar