onsdag 22 juli 2020

برگ پنجم============ پنجمین گلبرگ





گم شوم در های و هوی خویشتن
گر نگیرد دوستی دستان من
ور سکوت خویشتن را بشکنم
بشکند فریاد من نظم کهن
م ع گ استکهلم
10/1/200

قطره قطره اشک من دریا شود
آه من سر گشته در صحرا شود
بی تو هیچم من ولی همراه تو
میروم راه ابد تآآنکه نا پیدا شود
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
8/01/2008
توئی  پروانه  گلچین  کز سر شوق

شبی  پروانه  دور  شمع    سوزان
نشست و اشک او را خوشه چین کرد
یکایک را به مژگان چید و برداشت
کنار  شمعدان   آذین   نگین     کرد
بدور شمع  چندان  گشت  و رقصید
ز خود بی خود شدو دلها حزین کرد
به  او  میگفت  شمع  جان  من باش
که سوز عشق  تو با من  چنین  کرد
هم  اکنون  قصد  آغوش   تو  دارم
نکردم  من  که  عشق  آتشین   کرد
بزد  پروانه  بال   خویش  بر  شمع
به هستی  عشق آتش  راستین  کرد
توئی  پروانه  گلچین  کز سر شوق
 
به شور  شعر  آشوبی  طنین  کرد
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
6
ژانویه 2008
بوسه از فصل بهار  تا آخرفصل زمستان
لب مهربان منرابا لب  عشق تو آشنا کرد
روی بستری ز گلها  همه رنگ و شاد و تازه
غرق بوسه ها شدم من که  زمان منو جدا کرد
کوچه ها فرش سعادت  همه شان کرایه ای بود
ز سمساری بوستان که اجاره شو  فدا کرد
 
دل این درخت عاشق میمونه گوشه خلوت
تو خیابان تک و تنها برگ کامیون صدا کرد
واسه من روزها نرفته گوشه کوچه ندیدم
چشم من به آسمانه  چون گذشته اشو جدا کرد
تو میخواهی دل بکنم بری به این و آن بگی
رسوای  هر گذر بشم که باد وحشته رها کرد
نه زیاد هر گذشته دل عاشقی میسوزه
 
آخر دوره های امروزبه کسی چه چهاکرد
 
آنزمان که بال کوچه سایه شیطتتنات بود
مهربون درخت عاشق پیرهنش ز عطر وا کرد
 
بوسه سهم بندی نبود مثل برنج  کوپونی
واسه چی مینالی از زرد ی و آنکه آن خطا کرد
مردن و رفتن باد بهانه از سستی کی میگه
حلزونی بوسه کن که بود که مد را روا کرد
 
بکمان من نباشی تو  مقیم  صفه عشق
که به قصر عشقبازی به درون ترا رها کرد
اگر نزدیک یاکه دوری همره همه اون توئی
آنجا که حسن  میفروشند میشه به تو التتجا کرد
هر چی گلچین مینویسد همه از جون میپسندند
بجر آنکه مست و نرگس صفتی بدعتو وا کرد

استکهلم
9
آذر ماه 1386
محمد علی گلچین زاده
 
« : نوامبر 19, 2007, 09:26:41 »

کاش چون ذره ناچیزی مانند غبار
 
در سراپرده زرین تومی آغودم
تار و پود مژهایم  همه رج رج
پیوند به رگهای دلم در همه عمر
 
به صد گونه و طرح گره اندر گره
با قلب تو پیوند خدا گونه زده
 
آفرینش خرد پاکی مهرآگینت
مهربانانه امان می  سرشت با نظام هستی
محمد علی گلچین زاده
19/11/2207
استکهلم

« : نوامبر 01, 2007, 09:59:54 »


آنكس كه نداند كه مرا مي داند


هر كس كه به من نيش زند طعنه زند
با نيشتري به جان من لطمه زند
ايرج كه ر فيق راه و جان است مرا
با سحر قلم دفاع جانانه زند


شاعر كه زبان مردم ايران است
خرد است ز شالوده و پي ويران است
باشد روزي كسي از احوالاتش
ناجي شود ار كه او بلا گردان است

من شعر نكرده ام كپي زين يا آن
از تهمت نا روا به جان آمد جان
آن كس كه مرا چنين تصور دارد
بهتر كه قلم زند چو هر با وجدان

آنكس كه نداند كه مرا مي داند
يا اينكه مرا به چوب و خط ميخواند
باشد كه بماند اندراين غروه تنگ
تاروز ابد جوابگو مي ماند

با هركه نشست و شد و يا آمد و شد
گفت از گل و شل و كي بدي يا كه نبد
مولا داند كه من زبان بسته ترم
در خاك شوم ستوده يا نا فربد

من از پي افتخار حرفي نزنم
اين گور براي نام خود بر نكنم
عمري است كه لب دوخته بودم اكنون
با حرف از اين معركه بيرون نروم

هر چند كه عشق معني اش گستردست
اين عشق سخن ز عشق نا افسردست
بر تاب ز گفتگوي هر باب سخن
اين گفته غنيمتي است چون افشردست

من تاب سخن دارم و اين طيف سخن
طيفي است كه فيزيك نياوردي ظن'
من ميگويم برو بيابش زنهار
گول سخني نخور چه از تن يا من

من ميگويم ز من نه ازخاكي تن
از تن گويم تجسمي ني از من
تن مرده و من زنده و تنها اين من
از مرده نشان نماند غير از من من


گلچبن ماند نه اين من خاكي تن
از خاكي تن كجا شناسد تن من
من عاشق من اسير عشقم ليكن
از عشق خدا خدا شناسد من من
« : نوامبر 01, 2007, 08:20:05 »

دست عشق از دامن دل دور نیست
دست عشق از دامن دل دور نیست
بارگاه عشق در دستورهر  معذور نیست
می توان آری به دریا حکم کردو امر داد
حرکت  لعب و هوادر آنمکان  مقدور نیست
موج را با  دانش آری میشودتغییر داد
باد اندر باد گیر آمد مگو محصور نیست
هر کسی دستور عشق حق تعالی میدهد
لاجرم داند نهاد ما که بی تدبیر نیست
خوب میدانند  تیغ تیز گلچین هدیه نیست
در کف مستی که جزؤ لیستها منظور نیست

استقبال از غزل کوتاه روانشاد دکتر فیصر امین پور
 
همشهری که زیارتش توفیقم نبود
 
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
1/11/2007

 
دست عشق از دامن دل دور باد
می ‌توان آيا به دل دستور داد؟
می ‌توان آيا به دريا حكم كرد
كه دلت را يادی از ساحل مباد؟
موج را آيا توان فرمود ايست؟
باد را فرمود بايد ايستاد؟
آنكه دستور زبان عشق را
بی ‌گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می ‌دانست تيغ تيز را
در كف مستی نمی ‌بايست داد

از واپسین اثر قیصر امین پور
دستور زبان عشق
روانش شاد

« : اكتبر 29, 2007, 09:02:15 »


خانه امن شما در دل من
خانه ای نیست که ویرانه شود
 
خانه عشق همه دورانهاست
 
خانه هر که که با عشق زید
 
خانه لذت بی پایان است
 
خانه ای گرم مهیای شما
 
عاشق عشق به اندیشه من
 
آذرین کانونی است
 
امن و مهر آگین است
فرصتی نیست بیا
مهرورزی که سرایت این است
 
خانه پاینده  و شمع آجین است
 
نهراسید سرای همه نیک اندیشان
 
سبز و آباد و پر از لاله و گل
بشتابید همین ایران است
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
29/10/2007
« : اكتبر 23, 2007, 10:26:16 »


آذرین پرتو عشق آمد و زنجیرم  کرد
 
ساقی عشق طبیب آمد وتسخیرم  کرد
لب  خشکیده و تب دار  مرا  تر بوسید
مه خورشید نظر کرده جوان پیرم کرد
مشکل کلیه  ز سوئی غم دل سوی دگر
درد ببریده امان ز جان خود سیرم کرد
طاقتی نیست مگر مژده بهبودی هست
که رهاند  ز بلائی  که زمین گیرم  کرد

محمد علی گلچین زاده
23/10/2007
استکهلم

پشت بما رو به دوربین

روی بر تافته ای   موی خود افراشته ای
 
رو به عکاس جرا عکس خود انداخته ای
م ع گ

23/10/2007

ای یار اعصار و قرون
نام ترا من برده ام
آن می که مستی آورد
از جام سا قی خورده ام
آری کمال دلگشا
در نام نامی خوانده ام
هم ریشه ي اندیشه ام
در نقش باقی دیده ام
 
جانم بقربانت بگو
زین بوستان گل چیده ام
محمد علی گلچین زاده
23/10/2007
استکهلم


با ما سخن  تافتگی ساز مکن
 
وز موی خود و بافتن آغاز مکن
 
ما بیخبریم و خویشتن دارو نجیب
بینیم و نبینیم  رخت   ناز مکن
 
هر شب گذرد صبح امیدی پی آن
شاید سر باز بینمت  باز مکن
پنهان ز من آن ودیعه   ربانی
من میدانم  مرو و پرواز مکن
محمد علی گلجین زاده
 
استکهلم


دلم به مهر تو جانان به بند پا بند است
 
به شیده  بند و  بداند  کلام او  قند است
م ع گ23/10/2007






« : اكتبر 23, 2007, 07:16:37 »


آذرین پرتو عشق آمد و زنجیرم  کرد
 
ساقی عشق طبیب آمد وتسخیرم  کرد
لب  خشکیده و تب دار  مرا  تر بوسید
مه خورشید نظر کرده جوان پیرم کرد
محمد علی گلچین زاده
23/10/2007
استکهلم


پشت بما رو به دوربین

روی بر تافته ای   موی خود افراشته ای
 
رو به عکاس جرا عکس خود انداخته ای
م ع گ

23/10/2007


ای یار اعصار و قرون
نام ترا من برده ام
آن می که مستی آورد
از جام سا قی خورده ام
آری کمال دلگشا
در نام نامی خوانده ام
هم ریشه ام  آئینه ام
در نقش باقی دیده ام
 
جانم بقربانت بگو
زین بوستان گل چیده ام

محمد علی گلچین زاده
13/10/2007

استکهلم
« : اكتبر 14, 2007, 07:25:01 »


جان و دل بفرمان

   
جان و دل بفرمانت هر کجا که میخواهی

   
با تو رهروان بینی بسته لب سراپا گوش

   
محمد علی گلچین زاده

   
استکهلم

    14/10/2007


    -------------
پاییزان wrote:






   
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان

   
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید


   
حافظ



    Mohammad Ali G wrote:

     
گوش کردم   جان جانان   لذتی آمد  بدست

   
جام در یک دست و دست دیگرم پیمانه بست

   
م ع گ

    14/10/2007

   
استکهلم
ای یار اعصار و قرون
نام ترا من برده ام
آن می که مستی آورد
از جام سا قی خورده ام
آری کمال دلگشا
در نام نامی خوانده ام
هم ریشه ام  آئینه ام
در نقش باقی دیده ام
 
جانم بقربانت بگو
زین بوستان گل چیده ام

محمد علی گلچین زاده
3/10/2007
استکهلم


« : اكتبر 15, 2007, 08:51:18 »


ای آنکه به می دعوت مهرانه کنی
هم گرد کسان نیک و دردانه کنی
دانی که به تن زرق تعلق نکنیم
یک لحظه نظر به زهد و تقوا  نکنیم
 
هر مست  که عاشق زنخدان کسی است
حتی دوزخ بهشت  و در دسترسی است
م ع گ
16/10/2007
golchinzadeh
مهمان
http://www.irancliq.com/forum/Themes/classic/images/post/thumbup.gif
« : اكتبر 14, 2007, 01:29:35 »


چرخ افلاک
 

   
یارم! جگرش جام شراب است مرا
   
لعل لب او قند و نبات است مرا
    ***********************

   
لعل لب تو آب حیات است مرا

   
گویا مثل صوم و صلات است مرا

   
هرگز نکنم شکوه ز بوسیدنت اما

   
غافل مشو این قند و نبات است مرا

    ****************************************

   
یار من هستی است هر چیزی که هست

   
چرخ افلاک است و گردون از الست

   
راست یا چپ زیر و بالا پشت و رو

   
آفرینش! افرینت باد بر هر! می پرست

   
یار یاران! یار یارانی به بزم عاشقان

   
من قسم خورد م مگو! پیمان شکست

   
رشته آویز پیمانم به گردن ماندنی

   
متهم بر عشق من ! محکوم ! با زنجیر بست

   
ساقیا گاهی که میریزی می اندر کاسه ام

   
بر حذر من مست مستم با می و جامی بدست

   
محمد علی گلچین زاده

    13/10/2007

   
استکهلم
    *************************
    Sent To: Mohammad Ali G

   
مسعود راجی
    RE:
بوسیدن لعل لب
   
یار من گردیده هستی، وآنچه هست
   
دور یا نزدیک در بالا و پست
   
آفرین بر آفرینش کز الست
   
ساقی می بوده بر هشیار و مست
   
یار یاران بوده هستی، کی گسست
   
رشته پیمان جاویدان چو بست
    *********************

    -Mohammad Ali G wrote:

    >
آن جهان بر ترم جز یار نیست
   
غیر از اینم انتظاری نیست نیست

   
م ع گ
    *********************

    -masood raji wrote:



   
عید را آنگه توانم نیک دید
   
کز جهان برترم آید نوید

    *******************
    -Mohammad Ali G wrote:

   
عید من آن روز یاران دیدن است
   
فطر من مرهون یاری بودن است
   
روزه ام بوسیدن لعل لب است
   
در نماز مه لقایان ماندن است
   
م ع گ
   
استکهلم








« : اكتبر 13, 2007, 10:18:17 »


یار من هستی است هر چیزی که هست
چرخ افلاک است  و گردون  از الست
راست یا چپ  زیر و بالا  پشت و رو
آفرینش! افرینت باد بر هرمی پرست
یار یاران یار یارانی به بزم عاشقان
 
من قسم خورد م مگو پیمان شکست
رشته آویز پیمانم  به گردن ماندنی
 
متهم بر عشق من محکوم با زنجیر بست
ساقیاگاهی که میریزی می اندر کاسه ام
 
بر حذر من مست مستم با می و جامی بدست
محمد علی گلچین زاده
13/10/2007
golchinzadeh
مهمان
http://www.irancliq.com/forum/Themes/classic/images/post/thumbup.gif
« : اكتبر 12, 2007, 09:07:17 »

مهربانی تو افسانه به دلهاست هنوز
این بشارت ز تو رویائی پیداست هنوز
این شکوفائی عشق است نسیم سحر است
ژاله صبحدم تازه به گلهاست هنوز
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
15/8/2007
مرجان سحری به خوابم آمد شادان
با برگ گلی هدیه و لبها خندان
گفتا دم صبح چشم بگشا و ببین
من آمده ام که بر گشائی چشمان
 
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
15/8/2007

در بزم سخن  نوای ماهور خوش است
هر گوشه آن به ضرب  سنتور خوش است
احساس لطیف ضر ب  آهنگین است
بر تار دلم گفته منثور خوش است
هر  زخمه ساز لرزه بر جان فکند
لبخند تو  با صدای منصور خوش است
محمد علی گلچین زاده

15/8/2007

آنچه از سینه  من آتش سوزان  آید
 
هرم آن سوختگی  تاول جوشان آید
گل من باغ دلم پیش کشی تقدیمت
هر چه تقدیم کنم باز به نقصان آید
م ع گ
 
استکهلم
15/8/2007



« : اكتبر 12, 2007, 09:05:52 »



من طلعت پیدایی اسرار وجودم
من مظهر زیبایی درگاه خلودم
 
ابلیس که انکار عیان است و مردد
بهتر نشود همره  وهمگام  شهودم
 
هرکس که برد ره به شناسایی عالم
آید به دعاهای  شب و ذکر سجودم
نه کافر و نه مومن نه مشرک شیدا
بیرون نهم از  حاشیه  شعر و سرودم
م ع گ
8/10/2007
استکهلم
« : اكتبر 12, 2007, 09:05:03 »

عید من آن روز یاران دیدن است
 
فطر من مرهون یاری بودن است
روزه ام  بوسیدن  لعل لب  است
در نماز  مه لقایان  ماندن  است
م ع گ

استکهلم
12/10/2007

« : اكتبر 12, 2007, 09:03:58 »


لعل  لب  تو  آب حیات  است  مرا
 
گویا مثل صوم و صلات است مرا
هرگز نکنم شکوه ز بوسیدنت  اما
غافل مشو این قند و نبات است مرا

عید من آن روز یاران دیدن است
 
فطر من مرهون یاری بودن است
روزه ام  بوسیدن  لعل لب  است
در نماز  مه لقایان  ماندن  است
م ع گ

استکهلم
golchinzadeh
مهمان
http://www.irancliq.com/forum/Themes/classic/images/post/smiley.gif
« : اكتبر 12, 2007, 09:01:32 »


غریبه آشنا
چشات چنبره عشقه
غربت ابریشمین باران
عمق بی صدا دریا
غربت پائیز چشات
ز غصه لبریز و شبنما
عطر گلابتون واطلسی
در کوچه تنهائی وبی کسی
نباشی بی نمازم
بی توهمه نیاز
یک چشم آشنایی غریبه
دگری غریبه آشنا



م ع گ
استکهلم
26/7/2007



« : اكتبر 12, 2007, 09:00:41 »





ما  میشنویم  هر  بلند  آوازی
مفتون پرنده های پر  پروازی
بینیم هزار رنگ پر رنگ و غلیظ
غافل ز قشنگهای آسان سازی



 
م ع گ
 31/7/2007

استکهلم

« : اكتبر 12, 2007, 08:59:18 »


غزل سرایم اگر درد کلیه بگذارد
خریده ام غم غربت ستاره میبارد
قرار نیست ز درد شب زفاف ببین

عروس عشق به بستر ترانه می آردم ع گ
9/9/2007
استکهلم
غزل سرایم اگر درد کلیه بگذارد
خریده ام غم غربت ستاره میبارد
                                           
بدشت غربت دل خون گریه می بارد 

قرار نیست  به یاد شب زفاف!  ببین 
عروس عشق به بستر بهانه   می آرد
                                           
خیال  درد  تو  دارد   ترانه می کآرد
م ع گ
22/9/2007
استکهلم

« : اكتبر 12, 2007, 08:58:35 »

ظهرو شبم رنگی نیست
و در پشت شیشه عمرم ماندنی نیست
مرا هم باکی نیست
در نبش کوچه اگر عروسی است یا شیون
چون در اندیشه تو ام
در طیف رویایم ماندنی نیست
زندگیم رنکین کمانی است با باران یا بی باران
اما عشق نمود جاودانگی است
زائیده سرشت اندرونی است
 
نقش بیرونی ندارد
 
عشق باشد نابودی تن  نیست
بی همزاد یا همزاد
چه این نبش چه آن نبش
یا هر نبشی
هر کجای گیتی
اینکه روسپیان بی مشتری اند
 
بی ارزشی کالای بازار است
 
چشم باز کن و از پنجره بنگر
 
مرا پرچم دار عشق می یابی
 
می بینی آزاد
و لی یکسره دلباحتگی
 
رها و در پرواز
م ع گ
استکهلم  ژوئیه 2007-07-23


golchinzadeh
مهمان
http://www.irancliq.com/forum/Themes/classic/images/post/wink.gif
« : اكتبر 12, 2007, 08:57:30 »

از سرخراه  شهامت   گذشتگان
در سبزه زار سخاوت نشستگان
در اغتنای صدر مناعت و آبرو
با خط فقر کوزه طاعت شکستگان
با من سرود صبر بخوانید یکصدا
ای جمله در سیاهه در خواب ماندگان
امروز روز اگر نتوانی به جنبشی
دیر است در مصاف به جنگ ستارگان
پر کن پیاله ای که بنوشند عاشقان
شاید که باز شود چشم خفتگان
از راه سرخ رشادت  گذشته ام
در کوره راه امت از یاد رفتگان
گلچین گمان مبرکه برند ت ز خاطره
محوند مردگان به کشتی خزیدگان

محمد علی گلچین زاده
استکهلم
24/9/2007
« : اكتبر 12, 2007, 08:56:39 »


شور عشقی گرفته ام که مبین
شوق دیدار آنچنان که مپرس
بسته ام پلک چشم  بیداری
خیره بر بوسه های جان که مپرس
بال پرواز نیست مرغ دل زانک
قفسم مانده میزبان که مپرس
آسمان خیال من ابری است
کی بچیند ستارگان که مپرس
شعر گلچین چو سیل اشکان است
تار و پودش چنان روان که مپرس
گلچین زاده
استکهلم
21/8/2007

« : اكتبر 12, 2007, 08:55:49 »



 
تو شکوفه ا ی بر ساقه نورسیده و ترد
سبزین شاخه سنوبری
اما با گل ارغوان
هرگز دلتنگت احساس نکرده ام
تو سر آغازی
و با هم بهارین سبز آغازیم
واژه  منفرد نیست که جمع
آنجا که منی نیست و در تو منحل
فقط ما میماند و ما
و این است واژه دلنشین
نه دلی تنگ میماند نه افسرده و غمین
شاخه پرتوان امیدی
و سوار آمادگی نه سواری دهنده
گو اینکه آشیانه موعود
نشان جاودانگی است
می پسندم و امیدوار آنم
م ع گ
« : اكتبر 12, 2007, 08:54:13 »


اگر که نغمه سرائی هزار دستان باش
به فر بال و پرت هد هد سلیمان باش
به طبع باش چو شاه پرندگان سیمرغ
بوقت قدرت بازو عقاب پران باش
به گاه سختی و چالش چو ببر باش دلیر
به گاه بخشش و پوزش چو شیر غران باش
به گاه نرم باش چو ابریشم و حریر لطیف
چو شبنم سحر و قطره های باران باش
اگر که راهنمائی به کوره راه دراز
به راست در آ و براه یزدان باش
اگر ادیبی و کارت کلام موزون است
به بزم شعر و ادب طوطی سخندان باش
اگر مدیحه سرائی به مجلسی گاهی
مدیحه گو ی و ثنا گوی حی رحمان باش
نباش غره چو طاوس پر افاده و ناز
چو کبک عاشق و چون کبک هم خرامان باش
به بحر عشق که آنرا کرانه نا پیداست
فنای عشق بشو همچو شیخ صنعان باش
نگو که کار من از این مقوله بگذشته
به غمزه مسئله گوی حریم رندان باش
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
همیشه عاشق میثاق و عهد و پیمان باش
اگر غریبی و در جمع منتظر خدمت
امیدوار به اعجاز دور دوران باش
به شعر شاعر دیروز و حال و فردا باش
به نظم تابع یغما بهار و پژمان باش
مگو غزل غزل حافظ است یا خواجو
نبند دفتر و دیوان فقط غزلخوان باش
زمانه نو شده گلچین و مشکلات بشر
دگر نه مثل گذشته است فکر درمان باش



استکهلم اول اکتبر ۲۰۰۵ محمد علی گلچین زاده

« : اكتبر 12, 2007, 08:53:28 »



رخصتی تا که سرایم ز کمالت غزلی
تا بسازم ز جمال تو  به دیوان  مثلی
طاقت بلبل  عاشق به سر آید چون گل
فرصتی نیست شکوفد و کند درد دلی
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
23/7/2007
 
« : اكتبر 12, 2007, 08:52:24 »


گفتم ای دوست چراچشم تو گیراست بگو
گفت این راز به کس فاش نسازم تو مپرس
در مناجات و ثنا گوهر عشفت صدفی است
به تمنای تو در سوز و گدازم تو مپرس
20/8/2007
استکهلم
م ع گ
« : اكتبر 12, 2007, 08:51:41 »


مهربانی تو افسانه به دلهاست هنوز
این بشارت ز تو رویائی پیداست هنوز
این شکوفائی عشق است نسیم سحر است
ژاله صبحدم تازه به گلهاست هنوز
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
15/8/2007
مرجان سحری به خوابم آمد شادان
با برگ گلی هدیه و لبها خندان
گفتا دم صبح چشم بگشا و ببین
من آمده ام که بر گشائی چشمان
 
محمد علی گلچین زاده
استکهلم
15/8/2007

در بزم سخن  نوای ماهور خوش است
هر گوشه آن به ضرب  سنتور خوش است
احساس لطیف ضر ب  آهنگین است
بر تار دلم گفته منثور خوش است
هر  زخمه ساز لرزه بر جان فکند
لبخند تو  با صدای منصور خوش است
محمد علی گلچین زاده

15/8/2007

آنچه از سینه  من آتش سوزان  آید
 
هرم آن سوختگی  تاول جوشان آید
گل من باغ دلم پیش کشی تقدیمت
هر چه تقدیم کنم باز به نقصان آید
م ع گ
 
استکهلم
15/8/2007

« : اكتبر 12, 2007, 08:50:25 »




سفره دلت و اگر بازکنی
من ترا در دل خود جای دهم.
تا ببینی که درون دل من
همه گنجینه مهیا باشد.
همچوالماس درشت
قصر آیینه تراشیده دلی است.
زخم عشقی است که عمری مانده.
مرهمی نیست  دل آرام کند
نه نشانی که شفا یافته است
لیک درگاهی دل
آستانیست پذیرای همه.
جای آنان که رفیقند و شفیق
بستری از پر قو ساخته ام.
با درودی که به دل میگوئی
تاج زرین به تو تقدیم کند
دل طلا کن که فقط
فرشی از غنچه مهتاب به پایت فکند.
نور خورشید به راهت پاشد.
شربت عشق به کامت ریزد.
سفره دلت و اگر باز باز کنی
قصر آئینه سرای تو شود.
 
محمد علی کلچین زاده
استکهلم
سروده 2/7/2007
 
باز سازی شده
 9/10/2007

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar