onsdag 22 juli 2020

برگ یازدهمین======= یازدهمین گلیرگ




برگ یازدهم



من نه منم
من، نه منم. نه من، منم. من، نمنم. 
نه من ، منم من ، نه؟  .   منم !  نمي منم؟منم، منم ، كه مي منم.
 آن من ، من خاكي ،من مادي من جاوداني . 
نه ؟ من ، همان من هستم كه هستم، مانا و دانا، توانا و بينا.
مني كه مادي است و مردني ، من نيستم.
مني كه  نمي ماند منم؟ نه. منم.  مادي ماندني . من هستم كه ميمانم
اترژي و ماده ماندني ، نه مردني.


نردبازی مست بازي گه كه آيد جفت شيش
مي شود افسرده يار دیگرش با شيش و بش
جفت يك بعد آورد ، بي فايده بازی شود
بهتر ايد از كلو صوتي زكي ، اين شيش كي
م ع گ

اول بازي چو ايد جفت يك يا بختكي
نقش بازي زيركي يا بي حساب پيشكي
جفت شيش و شيش وبش افتاده هر اقتدار
كر بيايد باز جادارد صداي شيشكي

شيش كي آورد و بش؟ و شيشكي آورد شيش
اول بازي حريف  زورمند  نرده باز   پاك كيش 
مانده ام حيران اين بازي كه تاس خوش نشين
گر كه نيك افتدشود نراد با ،  بی فكر  پيش
م ع گ
محمود بارخدايي جان
درود
صبح زرين برتو خورشيد عالمتاب را 
بر سراي من بنرمي گسترانيدستنيد
در غروب روشن پائيز هنگام غروب
طاق كسرايي برنگيني به زيبايي  تنيد
م ع گ
از دایره عقل  چو   فارق گردیم          با دیده باز و بسته عاشق   گردیم
فارغ ز خیال خام در نقش وجود         بر هیات چرخ کهنه شارق گردیم
هرشکل که درخیال می پروردیم        نظمی است که درفرضیه هاآوردیم
در فلسفه و کلام و در نقد علوم         در زاویه ماندگار  بی  برگردیم
درنقطه بی طول وبیعرض مکان      بی شکل تصوری یقینش کردیم
در مرکز پرگار جهان ساز قدیم            هر رشته تواتری بکارش بردیم
گلچین دم از آن زن که حسابی دارد        در دایره چرخ چنان می چرخیم
م ع گ

در مستی و هشیاری
حلاوی مولانا صد قرن چو رنگینک
کاشف به لسان غیب مابینی و ما بینک
نه تو سندی داری نه من سندی دارم
هر وقت اجل آیدلبیک بدو اینک
گردونه که می گردد بر محود خود گردد
می چرخد و می گرددچرخینه جرخینک
نه خواجه بجا ماند ، نه بنده زنجیری
نه مالک و نه سلطان. نه اسبک و زرینک
گر مرد خد آید، این مژه قدمگاهش
هرگز نشود ابرو، خم با گره وچینک
گر مرد خدا بینی در قافله ای تشنه
از او عطشی بنشان با باده و پیمانک
در مستی وهوشیاری بشکن خود و مشکن کس
زین دایره رحمت پر کن دو سه خرجینک
درویشم و خرسندم از مام جدا مانده
ای شمس به نیشابور، دریاب تو گلچینک
محمد علی گلچین زاده
18 ژانویه 2007
استکهلم


ره نورد
از نغمه های های فرید ولینز
برگزیده ای از غزلیات سویدی توسط آقایان تگه نیلسون و دانیل اند ریا- انتنشاراتفوروم
  1986
استکهلم
برگرداننده بفارسی مدرن آقای محمدعلی گلچین زاده متولد 1940 با 65 سال شاعری و نویسندگی استکهلم9 دسامبر 2006
ره نورد !
که هستی/ تو؟
از کحایی؟
نمیدانم.و نتوان پاسخی گویم
اقامت در کجا داری؟
فرزندی؟
پتاهی! منزلی! فرزند! هم ،هرگز!
غریبم از دیار  دور.
عبورم جاده پروانه ها.
ایمان چی ؟
مذهب و دین چی؟
همی دانم. نمی دانم. که ایمان درستی  در وجودم هست!
بر این باور نرفته ، چیزیم ، از کف.
خدا جویم . خد ا پویم ودر جستش تمام عمر من ، رفته.
همان اول ، همان آخر،/
بگو از چند و چون زندگی! حرفی، ؟پیامی ؟یا کلامی؟
همیشه در جدال پیچش وتابش.به سختیها و در طوفان.
و در دلتنگی مطلق.مشتاقی فرو در خویش
به نوری مختصر راضی.وزد بادی اگر،یا ابر تیره گر نهد نوزاد باران را بروی فرشی از گلها لب ساحل
از این زایندگی ماما و زائو هردو خوشحالند
انرژیهای این سامانه در بسته، بی در رو، به خط سرعت نور و فضا سرگرم افزایش
اینکه حق زندگی دارم


بی تو کلام می شوم
ای بفدای چشم تو، بی تو کلام می شوم    هرچه بدام مس شوم، خام و جوان نمی شوم
پیشکشت ، پشت کمان ، موی سپید         ای دل گنگ بی زبان، مانده که رام آن شوم
م ع گ
گفتی که بکوب میخ بر دیواری               گرمی شگنی دلی و هر دلداری
این میخ بکش برون ز دیوار وجود          آنگاه که مهربان هر دیداری
افسوس که جای میخ ترمیمی نیست         سوراخ وجود  زخم تلقینی نیست
من درعجب و مشوشم هر شب و روز      این دل شده غربال. محل خالی نیست
هر جا که روی بقلب ما جا داری             کالای سبد بئه ، که کالا داری.
گلچین بحساب روز هرگز نرسی             گر دست ز جان خویشتن بر داری
م ع گ

در خویش فرو رفتن عاشق شدنست

گفتم ای کوه ، عشق را معنی کن          لرزید درون خویشتن مخقی شد
رفتم بسراغ ابز غمگین و حزین          گفتم تو بگو.برکه او گریان شد
با باد سخن ز عشق آمد بمیان            او دور شد و وزیددر دورن شد
پروانه خموش شد کزو پرسیدم          گل نیز خجل ز شرم پر ریزان شد
از شمع سوال شدو از یکرنگی         از عشق و عاشقی که او نالان شد
خود سوخت زبان ببست اندر شعله      یعنی که ببین ، مچرس دل نالان شد
انسان بجواب من دهان باز نمود     دیدم که دو چشم خونی و مالان شد
گفتا که جنون محض در خود بودن    در عشق فرو و درد بی درمان شد
م ع گ

غریبه نوازی

نیشی بخودی زنی و غریبه نوازی       چه بود  گناه یاران   به  شعاه گدازی
در مهر بسته ای    به بهانه پیری        دوبوسه میهمان کن که بجنگ برنخیزی
به بهانه نه جوانی که سیرز عشقم        مگریزچونکه نه پیری هنوز سرو ناز ی
به درت اسیر وهنوزم طناب بگردن      چو مهر ئرز شوی و گذشت پیشه سازی
تو تنگ بگیرم کنار خویش نشانم         به پگاه بامدان چه خوش است بوسه بازی
به جرم مهرورزی مزن بگونه من        چنگ.نیاز من بتوعشق است گر بنیازی
مگو بروو مرانم که خسته زعشقی       کنار من تو بمان تا که هست بنده نوازی
نشسته بینی ام بدرعشق ومهرعطوفی     بخشم و جنگ و دعوا چه شوذ که نخیری
بروی غیر بخندی که کهرئرز غریبی     ولی بخلوتت تو همیشه بسوزی و بگدازی
بیا کنار من این چند روز مانده عمرم      برقص و شاد بمان فصد یار نوازی
همه گاه جای داری تو در دل گلچین       بدر آ، در آ.که نوازی دل و جان سرفرازی
استکهلم  سیم ماه مه 2007  محمدعلی گلچین زاده

تقدیم با هوکر حسامی
حلاج کخ حلج کرد و حالج گردید    پی برد خود خداست رایج گردید
آن عارف سر بدار زد پنبه خود      در پنبه زنی سراج ساج گردید
تقدیم به آنکه مانده عاشق چون من      آنکس که به عشق مبتلایی صادق
بیرون ودرون نکرده توفیر که ما   بیرون ز درون نکرده ما را خالق     م ع گ
زدی آتش بجان نیمه جانم
ز سوز عشق من کی در امانم
نپرسیدی که گلچین را رمق هست؟
که اینسان شعله ور شد خان و مانم
سیم ماه مه 2007
استگهلم گلچین زاده
نه فارغ رحمتیم و نه بیم عذاب         نه جان و دل ونه جامه در رهن شراب 
    ماییم و نه می. نه مطرب و خم شراب    آزاد نه از خاکم و باد و آتش و آب

با شعر من همراه شو
 در هر زمان تنها شدی ، با شعر من همراه شو
در نقش مانی بی کلام، تو ناشری آگاه شو
ای اشک خونینم در آ، زن بوسه ای بر گونه ام
این کهکشان دریا کن، از اشکم برایم ماه شو

از بیم و امید عشق  رنجور مباش
آرامش دلپذیر زان خواهی یافت
بر حسرت دل فزون نگردد هرگز
آسایش جاودانه ای زان خواهی یافت

دیده بهوای دیدن دل         در پی وبه دنبال دل
دیده تمنای تو             غرق تماشای دل م ع گ استکهلم
ز در آمد،  گل از گلدان من چید
ز پشت پنجره روئای من دید
که مرغ نغمه خوانم بی قراره
گمانم پشت کرد و رفت خندید
م ع گ

ای شراب کهنه در جامم هنوز
آتشین برقی ز ایمانم هنوز
التهاب شعر من از عشق تست
بوسه ی دادی پریشانم هنوز
م ع گ
6/7/  2007


مرغ دلم نمی پرد از لب بام و بامکت     باده که نیست ، پس چرا مانده بدست جامکت
نکته مگیر شعر من دوخته قبای تست     ماه و ستاره منی ، نور منست پولکت
گر که سرود من شده قافیه جمال تو          عشق که لوئلوئی شده  شاهپر جهانکت
م ع گ 17/7/2007
با نمکی ، با نمکی، با نمکی، با نمکی
مگو چرا سروده ام غزل ترا کم کمکی
براه دل خطا رودزبان ما گاه گهی
قلم بجرم عاشقی شکسته در دواتکی    م ع گ 17/7/2007
در توان نیست که در بند کنم طوفان را
غم که می آید که بگذارد درون بار گران را
خورشید جهانم که بتابد شب تاریک فرار
تا پشیمان بکند ظعنه زن دوران را


این خانه که می بینی با عشق بنا کردم
یک بار برون رفتن از خانه اجدادی
چون دیو در آن دیدم با تیشه جلادی
این خانه که می بینی با عشق بنا کردم
تیر آهن و سنگ و گچ از اسکلتم زادی
جانست  روان آن ، خون است ملاط آن
آسان ندهد گلچین از دست بهر بادی
8/12/2007 استکهلم  م ع گ

بازنده  ترین عاشق مجنون جهانم
دل سوخته تر از همه دلسوختگانم
در بازی این نقش قبایی بتنم نیست
آشفته تر از جامعه شیفتگانم

محمد علی گلچین زاده

زآغوش من جستي برون،كاسان فراموشت كنم
هرگز نبودستت گنه، من بار بر دوشت شدم
اي كاش مي پرسيدمي نقش زمان در دوستي
آسان شكستي جام دل، بي جام. ميهمانت كنم
لندن
گلجين زاده ١٨/٦/٢٠٠
مژده اي دل كه به پايان شده دلتنگيمان
 اي كاش شفق دمد.    به خاك ايران
از ظلمت و تيرگي رهد.  آن سامان
رويد گل آرزو در آن بخش جهان
مژده كه سر رسيده دلتنگيمان.         گلجين بفداي خاك پاك ايران
ابرو خورشيد و مه ،باد صبا و باران.      من منتظرم شفق دمد بر دل و جان
ظلمت فتد از پاي و گردد ويران.           خورشيد سر آورد شتابان ، تابان
من منتظرم كه سبزه رويد ز زمين.        بر چشم كشم سرمه از آن تاك رزان
اي آنكه ز حال   ما غريبان جهان          چون بي خبري مپرس از اين از آن
صد مژده كه سر رسيده نا أراميها.       رويد گل آرزو ز نو در بستان
استكهلم ٢٦/٧/٢٠٠٧ 
محمد علي گلچين  زاده

اينجا خبر از تيرگي و ظلمت نيست
جمله نور است كه مي تابد اندر ايران
مه و خورشيد هست باران وافر در ايران
گل بروياند و مشعوف كند اين بستان
اي كه در غربت افرنگ خمودي و مقيم
ملك اجدادياي ايكاش بديدي بعيان
مغرضان جمله ترا حقه و نيرنگ زنند
و رنه اينگونه نگويي سخني از ايران
منتظر باش كه تا دولت ديدار رسد
بوداز خاك وطن سرمه ات از كون و مكان
كر كه دلتنك بدي بهر وطن اين گلچين
مي نمي ماندي كه بپوسي به فرنگكستان
اقاي أتيار ببخشيد در شعرتان دستكاري مختصرشد
ابيات از محمد آوتيار
پاسخ به اتيار ارجمند
اي كاش شفق دمد بخاك ايران
از ظلمت و تيرگي رهد آن سامان
گل بروياند از اين خاك طلاخيز مهان
باد و باران و مه و مهر بر اين بخش جهان
من منتظرم شفق دمد بر ايران
از پاي فتد ظلمت و گردد ويران
عدل و انصاف بپا گردد و از آزادي
خورشيد سر أورد شتابان، تابان
من منتظرم كه سبزه رويد ز زمين
بر چشم كشم سرمه از آن تاك رزان
اي آنكه ز حال ما غريبان جهان
چون بي خبري. مپرس از اين از آن
گلچين كه فداي خاك ايران هستي
صد مژده كه سر رسيده دلتنگيتان

من در صددم كه باز گردم بوطن
گر عمر كفاف داد با ياس و سمن
هر كس بخيال خويش با حسن نظر   پیغام دهد بته کنم رکن کفن
اي دوست كه اعتبار جانم هستي.         با كلك قلم سروده اي نغز سخن 
از ظلمت و تيرگي كه آمد سخني.        منظور شما نبوده در خاطر من
گر نام شفق معني ديگر دارد.            ياسپيده  است رمزي از بام كهن
هر كس كه سروده خاطر از دلتنگي.     او داند و حق چه بوده سبزي چمن
صد مژده كه سر رسيد دلتنگيها.          هر وقت كه ديدمت گشاييم دهن
اي آتيه يار شخص گلچين. دستي.     بالا زن و سنگ راه گلجين بشكن
استكهلم محمد علي گلچين زاده   ژويه ٢٧ / ٢٠٠٧

يك يار بمان كه بود دلتنگ زياد
ناراحت از اينكه رفته گلچين از ياد
گفتا كه بيا برون ز بيماري خود
با طنز لطيف مهرباني سر داد
ما منتظر غلط غلوطيم رفيق
بيشك كه نگيني تو به اورنگ وداد
اي يار بمان شفيق و دلبند عزيز
هركز نشدم رنجه ز طنزت نقاد
من عاشق آن كلام زيباي توام
با گفته خود زنم به گيتي فرياد
شيرازي اكر رفيق گلچين باشد
چون كوه كند به عشق ماند فرهاد
هر نكته و هر گفته مكاني دارد
در خانه گلچين همه يكسان آزاد
بعد از استراحت مطلق
م ع گ 
استكهلم ٢٣/٧/٢٠٠٧

اي مرا أسان در آوردي بدست        مانده اي در عشق پاك و مست مست
اشك و آه كودك احساس من.         زير باران خسته و تنها نشست
گفته بودي بارها در گوش من.         عشق ولكان است اي آتش پرست
چون دلم بشكست ، باران اشك شد.      آتش اين شعله بنيادم شكست
پاكبازي كار اين سوته دلست.            كوه كند اما به آساني نخست
١٦  ژوين ء٢٠٠٧ لندن- محمد علي گلچين زاده

كاش گل بودي و در گلدان نشاي می كردمي
يا اميدي بودي و از پنجره   می  پاييدمي
كاش طيف چشمها رنگين كمان دل بدي
 وقت تنهايي ترا بر سينه مي افشاندمي
م ع گ ١٨/٧/٢٠٠٧ استكهلم


با چوب مران وداد ها ، غافل كيست
مرغوب محك عشق طلايي از چيست
باور مكن ،  سنگ آهني عاقل نيست
ياین شيشه شكستني است اما دل نيست
م ع گ

اي حرف دلي كه راز پتهاني نيست
اين گنج نهاني است ميهماني كيست
فهمند اگر ، كه راز پتهاني. چيست
بهتر نبرند ره خدايان نه يكيست
م ع گ

سيماي تو در خاطر ما نقش جهانست.           لبخند به لبهاي تو آسان و روان است
من در عجب تبسمم مانده به لبها.                 آيينه مهتابي  رخسار تو    جان است
م ع گ
آمدي در جايگاه خود كه بهرت ساختم.         قصر زريني كه در رؤيا نگاهش داشتم
كس نمي گيرد نشاني از من دلسوخته.       چادر  احسان قلبم   پاي تو    افراشتم
م ع گ
عاشقي ديوانگان را خوش تر است.               زندگي فرزانگان را بهتر است
مي پَرَستي هم براي.  عاشقان.               جز بلانبود، گمانم. ابتر است
 لب فرو نتوان ز جام عشق بست.            عاشقان را بي قبا،خوشگلتر است.        
عاشقان ابر رحمت.  در زمين.                  گر نبارد باز هم. آنجا.  تر است
اشك عاشق سيل ويرانگر شود.               قلب عاشق چون نزار و مظطر است
يار تو آنجا تو اينجا در فرنگ.               گر كه بركردي سفر كوته تر است
گر كه حق عاشقان را خورده اند.            چاره و تدبير. كار ديگر است
آتيار، از دوريم نالان ، چرا؟.                 لطف تو در پيشگاه. داور است
گر بغربت ، عاشقي ، گلچين مگر.          دور بودن بهر تو مشكلتر است
سروده اتيار در اصفهان براي گلچين ٧/٥/ ٨٦
حق ما را بهترين ها خورده اند
عاشقان در زندگي ، ديوانه اند
مي پرستم، مي برستي، مرحبا
راه مستي را برويم بسته اند
با قبا و لا  قبا ، لطف و صفاست
لب فرو مگذار ، جام آورده اند
چشم دل را باز كن جانان ببين
زآسمان رحمت بجا باريده اند
دوستان جمعند ، من در غربتم
پاس و  اسم شب عطا فرموده اند
آتيار! اي يار گلچين شاد باش
حق ما را بهترين ها برده اند
استكهلم محمد علي گلچين زتده
٢٨/٧/٢٠٠٧

بين من و زندكي كه را داري دوست.           اي آنكه بعشق تو نگنجم  در پوست
رؤياي من ار لب بسخن بگشايد.              اين ان ، و هرآنچه من وجودي از تست
خانه عشق تو اباد تر از خانه ماست.         چون خانه ما دوتا همان خانه اوست
م ع گ
خانه عشق تو 
أباد تر از خانه ماست
من چه را وصله زنم
ژنده قبائي تن ماست
م ع گ
آتيار پاسخ مي دهد:
زندگي عشق است و من ديوانه وار
مي پرستم عاشقان را بي شمار
 گر گشايم من لب از عشق شما
لب بسوزد ، دل نمي گيرد قرار
خانه عشق ار نمودي پايدار
بي قبا هم مي توان كردي گذار
هان نمي بينم چو ياران را به چشم
چشم دل را مي نشايد كرد تار
دوستان جمعند من دور از همه
كي شود بيند همه را ، آتيار

اتيار ، اصفهان، في البداهه براي گلچين
٥/٥/٨٦

شقايق ، لاله را ياري گران آمد


چو بوي ارغوان از اصفهان آمد
نسيم مژده از نصف جهان آمد
منم بي ناي ،گر خاموش خاموشم 
بزن بربط صدائي پر توان آمد
جوانتر ها بياد روزهاي خوش
هزاران، عندليبان ، از كيان آمد
بپاي بلبل بي دل ، شده گلبرگها پرپر
شقايق لاله را ياري كران آمد
بسال شيش و هفت امروز نوشحالم
كه همفكري براي من جوان آمد
بگو گلچين زبان عشق اسان است
كه بوي ارغوانم ارمغان آمد
تقديم به محمد أتيار شاعر جوان اصفهاني ٨/٨/٢٠٠٧

من مي دانم سپيده تابنده ز تست.       من مي دانم ، اميد از خنده تست
من مي دانم مسيح در گفته تست.       من مي دانم كه عشق پاينده ز تست
من مي دانم ، حيات دلبسته تست.       من مي دانم، سيرت كل زنده تست
من مي دانم كلام زيبنده تست.           گلچين بسؤيد زياد شرمنده تست
استكهلم ٧/٨/٢٠٠٧ م ع گ
باسخ اتيار
تا من نگهم در طلب دیده تو ست
دل در بر من مرده ولي زنده توست
گر قلب من از عشق نشاني دارد
آن عشق هم از دولت فرخنده توست
خون در رگم از عشق به خوبان جاري
اين.دل بيقين تا به ابد بنده توست
محمد أتيار بهرگان حوزه نفتي 
١٥/٥/٨٦
گفتي نگهم درطلب ديده توست.     محتاج تبسم از لب و خنده توست
تا رعشه به قلب مهربانم بزند.      پيغام بري بين دو  دلها ره توست
خون جوش زند، بداد من كي آئي.     آري طپش دلم ز منزلگه توست 
م ع گ- استكهلم ٦/٨/٢٠٠٧
در آتيه رمز مهرباني ديدم
در أتيه روح مي برستي ديدم
ديدم به تبسمش نگاهي پويا
در اتيه عمق مهرباني ديدم
 باشد، كه پٓرم،برگ خزانم، مرغم
باشد كه خزان من نگاهم، برگم
آن خاطره ام كه رفته از خاطره ها
با، اشك  چو کارون روتم گردم
اي دوست مزن تهمت نا پيوندم
اي دوست مكن ريشه كه بر مي گردم
من مانده ، نه كس رها نمودست مرا
اي دوست به دلجوئي تو خرسندم
محمد علي گلچين زاده
٥/٨/٢٠٠٧
استكهلم






گل بود به سبزه نيز آراسته شد
تزيين شدو أراسته پيراسته شد
در باغ عدن چه جلوه گاهي دارد
مقبول جهان، خواسته، ناخواسته شد
بازار عجب رونق  ودر امد و رفت
با بودن تو ، قيمت زر كاسته شد 
هر وجه نكول گشته بر ذمه ما 
نقداً بخزانه پول پرداخته شد
ما منتظر نداي وجدان هستيم
جون پرچم صلح هم بر افراشته شد
ديروز گذشت ، و رفت در بي خبري
فردا كه نيامدست چون ساخته شد؟
گلچين مي امروز به ابریق بريز 
كن نوش و حساب  یک راسته شد
٢٦/١٢/٢٠١٦ در وايسين روزهاي مانده به ٢٠١٧

اناهايم هيلز




کردش عمر مرا بفکر مردن انداخت
هر چند که چرخشی است قلبم بگداخت

عشق ومستی ام آغازید یکروزبه 
روز دگری به خاک رفتن پرداخت

م ع گ
استکهلم
30/10/2007

1 kommentar: